گنجور

 
سعدی

چه روی و موی و بناگوش و خط و خال است این

چه قد و قامت و رفتار و اعتدال است این

کسی که در همه عمر این صفت مطالعه کرد

به دیگری نگرد یا به خود محال است این

کمال حسن وجودت ز هر که پرسیدم

جواب داد که در غایت کمال است این

نماز شام به بام ار کسی نگاه کند

دو ابروان تو گوید مگر هلالست این

لبت به خون عزیزان که می‌خوری لعل است

تو خود بگوی که خون می‌خوری حلال است این

چنان به یاد تو شادم که فرق می‌نکنم

ز دوستی که فراق است یا وصال است این

شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب

ولی ز فکر تو خواب آیدم خیال است این

درازنای شب از چشم دردمندان پرس

عزیز من که شبی یا هزار سال است این

قلم به یاد تو در می‌چکاند از دستم

مداد نیست کز او می‌رود زلال است این

کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق

زنخ زنند و ندانند تا چه حال است این