گنجور

 
واعظ قزوینی

سزاوار شکر آفریننده ییست

که هر قطره از وی دل زنده ییست

زبان در دهن غنچه فکر اوست

سخن در نفس سبحه ذکر اوست

ز سرچشمه حکمتش خورده آب

کدوی فلک، نرگس آفتاب

ز بس هست بحر عطایش فراخ

سبو پر کند غنچه از جوی شاخ

زمان، جویی از قلزم حکمتش

مکان، گردی از لشکر شوکتش

از او در سفر مهر گیتی فروز

شفق آتش کاروانگاه روز

زمین را نهیبش بخاطر گذشت

که از سبزه مو بر تنش راست گشت

گذشتش مگر قهر او بر زبان

که تبخال زد از نجوم آسمان

سرانگشت صنعش ز درج سپهر

بخیط شعاعی کشد لعل مهر

دهد روز را غازه آفتاب

کشد شانه بر زلف شب از شهاب

نخست از دم صبح گیتی فروز

نمک آورد بر سر خوان روز

حضیض سپهر بزرگیش اوج

ز بحر جلالش دو گیتی دو موج

چنانست از او چشمه آفتاب

کز آن سنگ آتش برد، لعل آب

ز پستان خورشید تابان ز دور

لب ماه نو میمکد شیر نور

بخیاطی جامه گل بهار

کند رشته از آب و سوزن ز خار

ز باران رگ ابر، تسبیح دار

شب و روز گردان بدست بهار

دود شحنه باد ازو هر طرف

سر پالهنگ سحابش بکف

چنان رزق را رانده سوی بدن

که بر شکر تنگ است راه دهن

پی رزق موران بی دست و پا

کشد خوشه با دوش خود دانه را

ز شوق لب زرق خواران ز خاک

دود دانه تا آسیا سینه چاک

کند از نمو دانه گر سرکشی

ز باران کند ابر لشکر کشی

چنان رعد بر سبزه هی میزند

که از دانه قالب تهی میکند

رود سبزه راه نمو زآن بفرق

که خون میچکد از دم تیغ برق

چو بی اعتدالی نماید سحاب

میانجی کند پرتو آفتاب

شوند این دولشکر چو از هم جدا

بدلجویی سبزه آید هوا

زهی لطف کز رحمت بیکران

نتابد رخ بخشش از عاصیان

اگر خشم گیرد کس از خدمتش

در آشتی میزند رحمتش

کریمی که از بهر عذر گناه

نشان داده درگاه خود را بآه

بآیینه دل چنان داده رو

که آغوش وا کرده بر یاد او

عطا کرد، از گنج انعام خویش

به دل یاد خویش و به لب نام خویش

نفس در میان شد چنان بی سکون

که یک پا درون است و، یک پا برون

ز دل داد شهباز غم را، نوال

ز لب داد مرغ سخن را، دو بال

ز مرخ و عفار دو لب صنع او

برون آورد آتش گفت و گو

کند از نفس نیچه، دیگ از دهن

کشد از زبان تا گلاب سخن

سخن را ز دل، همچو آب روان

فرو ریزد از آبشار زبان

روان سازد از نور نظاره ها

ز دریاچه دیده فواره ها

سخن را به تار نفسها کشان

رسن در گلو آورد تا زبان

فغان کرد، ورد زبان جرس

سخن کرد، پیکان تیر نفس

به ناوک تلاش نهنگی دهد

به پیکان دل پیش جنگی دهد

به فرمان او، تیغ در کینه ها

دود چون نفس، راست تا سینه ها

گه فتنه، چون باد حکمش وزد

ببحر کمانها فتد جزر و مد

تعالی! چه شأن جلالست این؟!

تقدس! چه قدر کمالست این؟!

باین پاکی ذات و این عزشان

نتابد رخ لطف از خاکیان

روان بر فلک شوکت عزتش

کشان بر زمین، دامن رحمتش

چنان مهر او پرتو افگنده است

کزو دانه در خاک هم زنده است

از او سبزه ها چون زبان پرنوا

از او لاله چون کاسه ها پرصدا

کند بحر و بر هر دو ذکرش، ولی

بود ذکر این یک خفی، و آن جلی

بود محو نورش، چه بحر و چه بر

بود پر ز شورش، چه بام و چه در

کف ابرها، سوی بحرش دراز

سر قطره ها، بر زمین نیاز

فلکهاست، سرها بفتراک او

زمینها، جبینهاست بر خاک او

همه بنده او، چه جزو و چه کل

همه زنده او، چه خار و چه گل

ز دلها رهی کرده تا کوی خویش

در این ره برد ناله را سوی خویش

فغان را دهد جوهر کر و فر

دعا را دهد دست و پای اثر

بلب رخصت عرض حاجات داد

بدل خار خار مناجات داد!