گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

سرشک لعل من حاصل گل آزار می‌آرد

گهر می‌ریزم و سنگ ملامت بار می‌آرد

شکست از دیدهٔ بدخورد جامم این سزای او

که صحبت را ز خلوت بر سر بازار می‌آرد

شراب تلخ با محبوب سیم‌اندام نوشیدن

[...]

بابافغانی
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

کمال عاشقی حیرانی دیدار می‌آرد

چو آتش دیر می‌ماند سمندر بار می‌آرد

تو درخواه از قضا چندان که فیروزی شود روزی

به بخت ار در ببندی اختر از دیوار می‌آرد

به هند خط جمال یار سودایی عجب دارد

[...]

نظیری نیشابوری
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷

 

بکن بیخ صبوری حسرت دیدار می‌آرد

چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می‌آرد

کدورت می‌فزاید جام خاکی، حیرتی دارم

که این آیینه چون بی‌نم بود زنگار می‌آرد

دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن

[...]

کلیم
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹۵

 

سر منصور بار آن تیغ بی‌زنهار می‌آرد

نهالی را که خون آبش بود سربار می‌آرد

به خورشید درخشان می‌رسد چون قطرهٔ شبنم

به این گلزار هرکس دیدهٔ بیدار می‌آرد

چونی هرکس در این وادی به صدق دل کمر بندد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹۶

 

تماشای بتان از چشم خون بسیار می‌آرد

نگاه گرم آخر آه آتشبار می‌آرد

نیم طوطی که با آیینه باشد روی حرف من

مرا چشم سخنگو بر سر گفتار می‌آرد

در آن گلشن که من دست تصرف در بغل دارم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱۴

 

نظاره لب میگون خمار می آرد

گل عذار بتان خار خار می آرد

مکن ز باده گلرنگ سرخ چهره خویش

که زردرویی آن نشأه بار می آرد

فتادگان رهش از شمار بیرونند

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱۵

 

چه نکهت است که باد بهار می آرد؟

که هوش می بدر از دل، قرار می آرد

شکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیرد

کبوتری است که پیغام یار می آرد

وصال گل به کسی می رسد که چون شبنم

[...]

صائب تبریزی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴۱

 

گرفتم او گذاری بر سر بیمار می‌آرد

کجا دل طاقت حیرانی دیدار می‌آرد

ز راز دل حجاب عشق می‌بندد زبانم را

ترحم با منش هرگاه در گفتار می‌آرد

اسیر شهرستانی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۴

 

دلم را گریه بر مژگان آتش بار می آرد

سرشکم راز پنهان را بروی کار می آرد

دل غمدیده را آخر هجوم گریه کند از جا

چو سیلابی که سنگ از دامن کهسار می آرد

ز بس لبریز او شد تنگنای خاطرم جویا

[...]

جویای تبریزی
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

 

جهان تو را به سر انکسار می آرد

که تا بزرگ شود در فشار می آرد

نسیم خط تو گر بگذرد به سوی چمن

هزار طعنه به باد بهار می آرد

اگرچه بحر پرآشوب و مست و بی پرواست

[...]

سعیدا