گنجور

 
صائب تبریزی

چه نکهت است که باد بهار می آرد؟

که هوش می بدر از دل، قرار می آرد

شکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیرد

کبوتری است که پیغام یار می آرد

وصال گل به کسی می رسد که چون شبنم

به گلشن آینه بی غبار می آرد

غبار حیرت اگر دیده را نپوشاند

که تاب جلوه آن شهسوار می آرد؟

دل آن ریاض که سرو تو جلوه گر گردد

دل شکسته صنوبر به بار می آرد

مرا چو برگ خزان دیده می کشد بر خاک

رخی که رنگ به روی بهار می آرد

کدام لاله ز چشم تر آستین برداشت؟

که سیل لخت دل از کوهسار می آرد

چه نعمتی است که بی حاصلان نمی دانند

که تخم اشک چه گلها به بار می آرد

به خاکساری من نیست هیچ کس صائب

که دیدنم به نظرها غبار می آرد

 
 
 
صائب تبریزی

نظاره لب میگون خمار می آرد

گل عذار بتان خار خار می آرد

مکن ز باده گلرنگ سرخ چهره خویش

که زردرویی آن نشأه بار می آرد

فتادگان رهش از شمار بیرونند

[...]

سعیدا

جهان تو را به سر انکسار می آرد

که تا بزرگ شود در فشار می آرد

نسیم خط تو گر بگذرد به سوی چمن

هزار طعنه به باد بهار می آرد

اگرچه بحر پرآشوب و مست و بی پرواست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه