گنجور

 
صائب تبریزی

نظاره لب میگون خمار می آرد

گل عذار بتان خار خار می آرد

مکن ز باده گلرنگ سرخ چهره خویش

که زردرویی آن نشأه بار می آرد

فتادگان رهش از شمار بیرونند

به کوی او که مرا در شمار می آرد؟

چنان که طفل خمش می شود ز جنبش مهد

مرا تپیدن دل برقرار می آرد

نتیجه مژه اشکبار بسیارست

ز گریه تاک ثمرها به بار می آرد

شکسته دل نشود هرکه از نظاره خلق

درست، آینه از زنگبار می آرد

بود ز سنگدلان هایهای گریه من

که سیل را به فغان کوهسار می آرد

نظاره رخ خورشید طلعتان صائب

به چشم گریه بی اختیار می آرد

 
 
 
صائب تبریزی

چه نکهت است که باد بهار می آرد؟

که هوش می بدر از دل، قرار می آرد

شکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیرد

کبوتری است که پیغام یار می آرد

وصال گل به کسی می رسد که چون شبنم

[...]

سعیدا

جهان تو را به سر انکسار می آرد

که تا بزرگ شود در فشار می آرد

نسیم خط تو گر بگذرد به سوی چمن

هزار طعنه به باد بهار می آرد

اگرچه بحر پرآشوب و مست و بی پرواست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه