برآنم که روزی به کار آیدت

درختی که کشتی به بار آیدت

بکوشی چو در پیش کار آیدت

چوخواهی که رنجی به بار آیدت

سلیحم همیدون به کار آیدت

چو با اهرمن کارزار آیدت

کنون شیرمردی به کار آیدت

که با دشمنان کارزار آیدت

چو باشی به دریا به کار آیدت

همان روز سختی به یار آیدت

نکردی تو کاری که یارآیدت

به سختی در اینجا به کار آیدت

بود آنکه جائی به کار آیدت

درختی که کاری به بار آیدت

میفکن کول گرچه خوار آیدت

که هنگام سرما به کار آیدت

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت

وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای

وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بستهٔ ابر غصه‌ای

[...]

نه هر جای تندی به کار آیدت

که ناگه یکی کارزار آیدت

رو بنشین تا که بهار آیدت

شاهد دولت بکنار آیدت