لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

ایا قادر پاک و دانای راز

تویی خالق و قادر کارساز

تو از قدرت خویش گشتی پدید

تو دادی در بسته ها را کلید

تو کردی مر این طاق زرین، عیان

منقش نموده بر او اختران

درخشان شده هریک اندر سپهر

چو مریخ و ناهید و برجیس و مهر

به خور دادی این پرتو و نور و سوز

ز صنعت شده ماه، عالم‌فروز

به شب، نور بدر و به روز، آفتاب

ز مشرق به مغرب گرفته شتاب

ز دریای صنعت یکی قطره‌ای

نیارم که وصفش کنم ذره‌ای

ز صنعت چه گویم ایا بی‌نیاز

کریم جهان داور و چاره‌ساز

ز حکم تو انسان و وحش و طیور

ابر خاک گشتند هر یک ظهور

ز مهر تو هریک به رنگ دگر

شده شادمان و برآورده سر

ز صنع تو دانندگان جهان

همه تاب گشتند و بی تاب و جان

ز لطف تو یک چوب خشک از زمین

شود سرو آزاده نازنین

ز یک قطره آب منی، پیکری

بسازی که گردد به مه، دلبری

شود راست قامت چو سرو سهی

ابا هوش و با زیب و با فرهی

به جز تو که آرد به یک قطره آب

دهد جان که گردد ابا نوش تاب

نباتات کانی و وحش و طیور

چه انسان چه حیوان چه از مار و مور

ثناخوان شده دایم از قدرتت

همه چشم دارند از رحمتت

به ویژه مرین بندهٔ پرگناه

که در جرم سختی شد عمرم تباه

ببودم همیشه گرفتار آز

ز رشک و طمع بود ما را نیاز

نه پایی نهادم اَبَر راه تو

ببودم به یک ذره آگاه تو

ز حکم تو گردن برون تافتم

به راه پیمبر نه بشتافتم

نه گفتم دمی ذکرت ای کردگار

نه بشناختم مرد طاعت گذار

به گفتار دانای با فر و هوش

نه بگشادم از غفلت و خواب، گوش

چو کارم به چون و چرا در گذشت

گناهم ز اندازه‌ها درگذشت

به هر ره که رفتم، درم بسته شد

روان توانم ز تن خسته شد

شبی خفتم از بهر آرام و خواب

شد از کار زشتم دو دیده پرآب

نشد چیره بر من همی خواب ناز

ز خوابم همی داشت اندیشه باز

در این فکر بودم که پیش خدا

چه عذر آورم تا ببخشد گناه

به بیچارگی سوی درمان شدم

چو از کار خود زار و حیران شدم

به آخر چنین گشت راهم قرار

که باید ز جانم برآرم دمار

بیاوردم آن زهر قاتل به دست

که آرد اَبَر جان آدم شکست

بخوردم که تا جان شیرین ز تن

برآید رود رویم اندر چمن

ز صنعت نشد زهر کاریگرم

روانم برون نامد از پیکرم

ز حکم تو ای کردگار جهان

هرآنچه بخواهی نباشد جز آن

در اندیشه بودم همی بهر آن

چه خواهد شدن حال و احوالمان

که خواب از روانم همی چیره گشت

به چشمم همی روشنی تیره گشت

ز هاتف رسیدم ندایی به گوش

به نزدیکم آمد خجسته سروش

یکی مرد دیدم چو سرو سهی

ابا فر و آئین شاهنشهی

تو گویی که خورشید رخشنده بود

و یا آنکه ناهید تابنده بود

به دستش یکی جام بُد آهنین

نهاد آنگهی جام را بر زمین

زمین گشت لرزان و جانم نماند

به تن، تاب و توش و روانم نماند

ز هیبت فرورفت پایم به گل

همی بودم از حال خود منفعل

در این فکر بودم که تا گفتگو

کند با من آن سرو خوش رنگ و بو

که ناگه به من بانگ زد آن چنان

که از تن پریدم روان و توان

یکی کار کردی که تا جادوان

به دنیا و عقبی بمانی نهان

شدستی زجان، سیر و خوردی چو زهر

گرفت از تو یزدان بخشنده، قهر

همی زیر این جام، جای تو گشت

رهایی نیابی از این کوه و دشت

چو رفتی تو بر راه اهریمنی

بود روزی تو همه ریمنی

نکردی تو کاری که یابی رها

گرفتار گشتی به دام بلا

نه عقبی شناسی و نه مال کسان

نبودی شناسای پیغمبران

نه حق را شناسی و نه بنده را

نگشتی ره راست، پوینده را

به حال ضعیفان و بیچارگان

ستم کردی ای مرد نامهربان

نکردی تو کاری که یار آیدت

به سختی در اینجا به کار آیدت

در آن دم که آرند حساب تو پیش

نبینی به جز کار و کردار خویش

چه گویی جواب و سوال، آن زمان

پس و پیش تو گشته موج گران

نه راه گریز است و نه زور و زر

نباشد کسی مر تو را راهبر

جهانت دمادم خبر می دهد

خبر از رحیل سفر می دهد

از این خواب، یک دم برون آر هوش

همی از دل خود برآور خروش

شب و روز، ذکر خدای جهان

بخوان تا ببخشد چو تو گمرهان

بگفت این و گشت از دو چشمم نهان

پدید آمد آنگه یکی بد نشان

بسی زشت و بد شکل و پتیاره بود

به دستش یکی تیغ خونخواره بود

از آن سهمگین پیکر و روی او

از آن هیبت و دست و بازوی او

به لرزه درآمد همی پیکرم

بپرید هوش و روان از سرم

ز جا جستم و بر نشستم دمی

نبودی کسی نزد من آدمی

در آن دم بسی سخت و ترسان شدم

به کردار خود سخت پیچان شدم

همی باشم از عفوت امیدوار

چو مجرم که خواهد به جان، زینهار

ببخشای بر ما به روز حساب

نبیند همی روح و جانم عذاب

به پادافره این گناهم مگیر

تو ای داور پاک پوزش‌پذیر

پشیمان شدم من ز کردار خویش

ز شرمت همی سرفکندم به پیش

ز دریای عصیان تنم غرق گشت

چو موری که افتاده باشد به طشت

خدایا فتادم، تویی دستگیر

تویی یار بیچارگان و فقیر

چو افتادم همچون خری در وحل

ز مهرت گشادم همی چشم و دل

که گیری تو دستم ز لطف و ز رحم

تو گر دست گیری، نداریم وهم

ایا نور چشم جهان بین پسر

رضا باش بر سرنوشت و قدر

گر از دهر، محنت بیابی و رنج

مشو هیچ غمگین ز کار سپنج

بکن صبر و دل بر خداوند بند

نشیب ون گون را کند حق بلند

دو صد وای بر حال آن مردمان

که از زهر،خود را کشند از نهان

و یا آن که خود را به دریا و چاه

کند غرق تا گرددش جان، تباه

و یا آن کسی کز فراز و نشیب

تن خویشتن بفکند از نهیب

که از خوار و زاری برآیدش جان

نباشد به تقدیر خود شادمان

هرآن کس بدین گونه خود را کشد

سرش هست خالی ز هوش و خرد

به دنیای او شوربختی بود

به عقبای او رنج وسختی بود

روانش گرفتار باشد مدام

به زیر یکی آهنین تیره جام

نیابد به تا روز محشر رها

همیشه بود در دم اژدها

اگر غم ببینی به دنیا، مرنج

که ما راست دایم نگهبان گنج

صبوری کن و دل به یزدان ببند

که او پادشاهست و نیکی‌پسند

صبوری، کلید در بسته است

صبوری، دوای دلی خسته است

گر از کارها صبر پیش آوری

بسی بر نیاید کزو برخوری

شتابی چو تیغ و نبرد زره

صبوری به آسان گشاید گره

مکن چشم حسرت به جاه کسان

نه بر مال و لبس و کلاه کسان

مبر رشک بر ناز و شادی کس

اگر نیست بر عشرتت دسترس

غم و شادمانی بود همچو باد

مکن ای پسر از غم و ناز، یاد

اگر چرخ گردون و گردان سپهر

به قهر از تو بُرّد به یکباره مهر

مبادا که از تن، برون جان پاک

کنون تا شوی غیب در زیر خاک

مخور زهر و تریاک و تن را به چاه

میفکن که گردد روانت تباه

ایا مرد دانای به روزگار

نیوش این نصیحت تو از شهریار

خدایا ابر درگهت شهریار

دو چشمش گشاده همی ز انتظار

که از بحر رحمت ببخشی گناه

به عقبی نگردد روانش تباه

ابر روی نیکان بود پاک روز

چو پاکان بود شاد و محشر فروز

تو بخشی گنهکارگان اثیم

تویی قادر و کردگار رحیم

ایا خالق عقل و ادراک و هوش

ابر آستانت برآرم خروش

به حق بزرگیت ای لایزال

که بر شاه دادی تو جاه و جلال

به حق زراتشت و اسفنتمان

که آورد دین بهی در جهان

ازو دور شد کژی و کاستی

بکرد آشکارا ره راستی

به دستور آذارباد گزین

که بر روح پاکش هزار آفرین

به اسفندیار، آن شه نوجوان

که بربست بر راه یزدان میان

پرستندگان بت هند و چین

تهی کرد از جان ایشان زمین

به زاری طفلان بی مام و باب

به زجر ضعیفان بی توش و تاب

به آه فقیران بی آب و نان

به تیمار اندوه بیچارگان

به تیر و به کیوان و ناهید و مهر

به بهرام و برجیس و ماه و سپهر

به دستور نیکو منش شهردین

که او بسته دارد کمر بهرِ دین

به بهرامش آن موبد راستگو

به کیخسرو و آفریدون گو

به سیّ و سه امشاسفندان پاک

به نار و به باد و به آب و به خاک

که از جرم و سختی مر او را رهان

به عقبی روانم شود شادمان

در این دهرم از رنج، آزاد دار

به گنج قناعت دلم شاد دار

ز بعد وفاتم ز من یادگار

بمانند فرزند شایسته‌کار

ز نور عبادت شکوفد دلم

نبینم زمانی ملال و الم

به تا آن دمی کآیدم مرگ، پیش

نباشد دمی قلبم از درد، ریش

چو گردد برون از تنم جان پاک

گسسته عنصر آب و خاک

به آسانم از تن برآید روان

روانم رود شادمان زان جهان

به مینو حضور زراتشت پاک

روانم بود همچو خور، تابناک

کریما به هردر تویی یار ما

به هر در کنی شاد، بازار ما

اگر یار گردی و یاری دهی

مرا در جهان کامکاری دهی

منم بی کس و بنده بی هنر

تویی خالق و قادر جان و سر

منم بنده سوگوار علیل

طبیبی توای کردگار جلیل

ز جرم و گنه شد دلم سوگوار

چو شخصی که شد جان و چشمش نزار

طبیبی تو ای داور کبریا

ز لطفت یکی درد ما را دوا

دل و مغز و جانم شد از جرم، ریش

ز رحمت یکی مرهم آور به پیش

که از مرهم عفو تو درد من

شفا یابد ای داور ذوالمنن

ز رحمت تو کن درد مارا دوا

کنی شاد و خرم به هردو سرا

به غیر از تو یاری نخواهم ز کس

تو بیچارگان را دهی دسترس

مناجات این بندهٔ خاکسار

هرآن کس که خواند مرادش برآر

نویسنده را شاد و بی غم بدار

وجودش ز آلام، سالم بدار

هم آن کو خدا مرزی و روحش شاد

ابر شهریار خدابخش داد

درین دار دنیا دلش شاد باد

ز پیشش غم و درد، دوری کناد

روانش به مینو بود سرفراز

امیدم چنین باشد ای بی نیاز

به خرداد روز و به خرداد ماه

به وجد آمدم دل ز عشق اله

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار