گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

ایا قادر پاک ودانای راز

تویی خالق وقادر کارساز

تواز قدرت خویش گشتی پدید

تو دادی در بسته ها را کلید

تو کردی مراین طاق زرین،عیان

منقش نموده بر او اختران

درخشان شده هریک اندر سپهر

چو مریخ و ناهید و برجیس ومهر

به خور دادی این پرتو و نور وسوز

زصنعت شده ماه،عالم فروز

به شب،نور بدر وبه روز،آفتاب

زمشرق به مغرب گرفته شتاب

زدریای صنعت یکی قطره ای

نیارم که وصفش کنم ذره ای

زصنعت چه گویم ایا بی نیاز

کریم جهان داور و چاره ساز

زحکم تو انسان و وحش وطیور

ابر خاک گشتند هریک ظهور

زمهر تو هریک به رنگ دگر

شده شادمان و برآورده سر

زصنع تو دانندگان جهان

همه تاب گشتند وبی تاب وجان

زلطف تو یک چوب خشک از زمین

شود سرو آزاده نازنین

زیک قطره آب منی،پیکری

بسازی که گردد به مه،دلبری

شود راست قامت چو سرو سهی

ابا هوش و با زیب وبا فرهی

به جز تو که آرد به یک قطره آب

دهد جان که گردد ابا نوش تاب

نباتات کانی و وحش وطیور

چه انسان چه حیوان چه از مارومور

ثناخوان شده دایم از قدرتت

همه چشم دارند از رحمتت

به ویژه مرین بنده پرگناه

که در جرم سختی شد عمرم تباه

ببودم همیشه گرفتارآز

زرشک وطمع بود ما را نیاز

نه پایی نهادم ابر راه تو

به بودم به یک ذره آگاه تو

زحکم تو گردن برون تافتم

به راه پیمبر نه بشتافتم

نه گفتم دمی ذکرت ای کردگار

نه بشناختم مرد طاعت گذار

به گفتار دانای با فر وهوش

نه بگشادم از غفلت و خواب،گوش

چو کارم به چون وچرا در گذشت

گناهم زاندازه ها درگذشت

به هر ره که رفتم،درم بسته شد

روان توانم زتن خسته شد

شبی خفتم از بهر آرام وخواب

شد از کار زشتم دو دیده پرآب

نشد چیره بر من همی خواب ناز

زخوابم همی داشت اندیشه باز

در این فکر بودم که پیش خدا

چه عذرآورم تا ببخشد گناه

به بیچارگی سوی درمان شدم

چواز کار خود زاروحیران شدم

به آخر چنین گشت راهم قرار

که باید زجانم برآرم دمار

بیاوردم آن زهر قاتل به دست

که آرد ابر جان آدم شکست

بخوردم که تا جان شیرین زتن

برآید رود رویم اندر چمن

زصنعت نشد زهر کاریگرم

روانم برون نامد از پیکرم

زحکم تو ای کردگار جهان

هرآنچه بخواهی نباشد جزآن

در اندیشه بودم همی بهرآن

چه خواهد شدن حال واحوالمان

که خواب از روانم همی چیره گشت

به چشمم همی روشنی تیره گشت

زهاتف رسیدم ندایی به گوش

به نزدیکم آمد خجسته سروش

یکی مرد دیدم چو سرو سهی

ابا فرو آئین شاهنشهی

تو گویی که خورشید رخشنده بود

ویا آنکه ناهید تابنده بود

به دستش یکی جام بد آهنین

نهاد آنگهی جام را بر زمین

زمین گشت لرزان و جانم نماند

به تن،تاب وتوش وروانم نماند

زهیبت فرورفت پایم به گل

همی بودم از حال خود منفعل

در این فکر بودم که تا گفتگو

کند با من آن سرو خوش رنگ و بو

که ناگه به من بانگ زد آن چنان

که از تن پریدم روان وتوان

یکی کار کردی که تا جادوان

به دنیا و عقبی بمانی نهان

شدستی زجان،سیر و خوردی چو زهر

گرفت از تو یزدان بخشنده، قهر

همی زیر این جام، جای تو گشت

رهایی نیابی از این کوه ودشت

چو رفتی تو بر راه اهریمنی

بود روزی تو همه ریمنی

نکردی تو کاری که یابی رها

گرفتار گشتی به دام بلا

نه عقبی شناسی و نه مال کسان

نبودی شناسای پیغمبران

نه حق را شناسی و نه بنده را

نگشتی ره راست،پوینده را

به حال ضعیفان و بیچارگان

ستم کردی ای مرد نامهربان

نکردی تو کاری که یارآیدت

به سختی در اینجا به کار آیدت

درآن دم که آرند حساب تو پیش

نبینی به جز کار وکردار خویش

چه گویی جواب و سئوال،آن زمان

پس وپیش تو گشته موج گران

نه راه گریز است ونه زور وزر

نباشد کسی مر تو را راهبر

جهانت دمادم خبر می دهد

خبر از رحیل سفر می دهد

از این خواب،یک دم برون آرهوش

همی از دل خود برآور خروش

شب وروز،ذکر خدای جهان

بخوان تا ببخشد چو تو گمرهان

بگفت این وگشت از دو چشمم نهان

پدیدآمد آنگه یکی بد نشان

بسی زشت و بد شکل و پتیاره بود

به دستش یکی تیغ خونخواره بود

از آن سهمگین پیکر وروی او

ازآن هیبت و دست و بازوی او

به لرزه درآمد همی پیکرم

بپرید هوش وروان از سرم

زجا جستم و بر نشستم دمی

نبودی کسی نزد من آدمی

درآن دم بسی سخت و ترسان شدم

به کردار خود سخت پیچان شدم

همی باشم از عفوت امیدوار

چو مجرم که خواهد به جان،زینهار

ببخشای بر مابه روز حساب

نبیند همی روح و جانم عذاب

به پادافره این گناهم مگیر

تو ای داور پاک پوزش پذیر

پشیمان شدم من زکردار خویش

زشرمت همی سرفکندم به پیش

زدریای عصیان تنم غرق گشت

چوموری که افتاده باشد به طشت

خدایا فتادم،تویی دستگیر

تویی یار بیچارگان و فقیر

چو افتادم همچون خری در وحل

زمهرت گشادم همی چشم ودل

که گیری تو دستم زلطف و ز رحم

تو گر دست گیری،نداریم وهم

ایا نور چشم جهان بین پسر

رضاباش بر سرنوشت وقدر

گر از دهر،محنت بیابی و رنج

مشو هیچ غمگین زکار سپنج

بکن صبر ودل بر خداوند بند

نشیب ونگون را کند حق بلند

دوصد وای بر حال آن مردمان

که از زهر،خود را کشند از نهان

ویا آن که خود را به دریا وچاه

کند غرق تا گرددش جان،تباه

و یا آن کسی کز فراز و نشیب

تن خویشتن بفکند از نهیب

که از خوار و زاری برآیدش جان

نباشد به تقدیر خود شادمان

هرآن کس بدین گونه خود را کشد

سرش همت خالی زهوش وخرد

به دنیای او شوربختی بود

به عقبای او رنج وسختی بود

روانش گرفتار باشد مدام

به زیر یکی آهنین تیره جام

نیابد به تا روز محشر رها

همیشه بود در دم اژدها

اگر غم ببینی به دنیا،مرنج

که ما راست دایم نگهبان گنج

صبوری کن ودل به یزدان ببند

که او پادشاهست ونیکی پسند

صبوری،کلید در بسته است

صبوری،دوای دلی خسته است

گر از کارها صبر پیش آوری

بسی بر نیاید کزو برخوری

شتابی چو تیغ و نبرد زره

صبوری به آسان گشاید گره

مکن چشم حسرت به جاه کسان

نه بر مال و لبس وکلاه کسان

مبر رشک بر ناز وشادی کس

اگر نیست بر عشرتت دسترس

غم و شادمانی بود همچوباد

مکن ای پسر از غم وناز،یاد

اگر چرخ گردون وگردان سپهر

به قهر از تو برد به یکباره مهر

مبادا که از تن،برون جان پاک

کنون تا شوی غیب در زیرخاک

مخور زهر و تریاک وتن را به چاه

میفکن که گردد روانت تباه

ایا مرد دانای به روزگار

نیوش این نصیحت تو از شهریار

خدایا ابر درگهت شهریار

دو چشمش گشاده همی ز انتظار

که از بحر رحمت ببخشی گناه

به عقبی نگردد روانش تباه

ابر روی نیکان بود پاک روز

چوپاکان بود شاد و محشر فروز

تو بخشی گنهکارگان اثیم

تویی قادر و کردگار رحیم

ایا خالق عقل وادراک وهوش

ابر آستانت برآرم خروش

به حق بزرگیت ای لایزال

که بر شاه دادی تو جاه وجلال

به حق زراتشت و اسفنتمان

که آورد دین بهی در جهان

ازو دور شد کژی و کاستی

بکرد آشکارا ره راستی

به دستور آذارباد گزین

که بر روح پاکش هزار آفرین

به اسفندیار،آن شه نوجوان

که بربست بر راه یزدان میان

پرستندگان بت هندو چین

تهی کرد از جان ایشان زمین

به زاری طفلان بی مام وباب

به زجر ضعیفان بی تو ش وتاب

به آه فقیران بی آب ونان

به تیمار اندوه بیچارگان

به تیر و به کیوان و ناهید ومهر

به بهرام و برجیس و ماه وسپهر

به دستور نیکو منش شهردین

که او بسته دارد کمر بهر دین

به بهرامش آن موبد راستگو

به کیخسرو وآفریدون گو

به سی وسه امشاسفندان پاک

به نارو به باد و به آب وبه خاک

که از جرم و سختی مر او را رهان

به عقبی روانم شود شادمان

در این دهرم از رنج،آزاد دار

به گنج قناعت دلم شاد دار

زبعد وفاتم زمن یادگار

بمانند فرزند شایسته کار

زنور عبادت شکوفد دلم

نبینم زمانی ملال والم

به تا آن دمی کآیدم مرگ،پیش

نباشد دمی قلبم ازدرد،ریش

چو گردد برون ازتنم جان پاک

گسسته عنصر آب وخاک

به آسانم از تن برآید روان

روانم رود شادمان زان جهان

به مینو حضور زراتشت پاک

روانم بود همچو خور،تابناک

کریما به هردر تویی یارما

به هر در کنی شاد،بازارما

اگر یارگردی ویاری دهی

مرا در جهان کامکاری دهی

منم بی کس وبنده بی هنر

تویی خالق و قادر جان وسر

منم بنده سوگوار علیل

طبیبی توای کردگار جلیل

زجرم و گنه شد دلم سوگوار

چو شخصی که شد جان و چشمش نزار

طبیبی تو ای داور کبریا

زلطفت یکی درد ما را دوا

دل ومغز و جانم شد از جرم،ریش

ز رحمت یکی مرهم آور به پیش

که از مرهم عفو تو درد من

شفا یابد ای داور ذوالمنن

زرحمت تو کن درد مارا دوا

کنی شاد وخرم به هردو سرا

به غیر از تو یاری نخواهم زکس

تو بیچارگان را دهی دسترس

مناجات این بنده خاکسار

هرآن کس که خواند مرادش برآر

نویسنده را شاد و بی غم بدار

وجودش زآلام،سالم بدار

هم آن کو خدا مرزی و روحش شاد

ابر شهریار خدابخش داد

درین دار دنیا دلش شاد باد

ز پیشش غم و درد،دوری کناد

روانش به مینو بود سرفراز

امیدم چنین باشد ای بی نیاز

به خرداد روز و به خرداد ماه

به وجد آمدم دل زعشق اله

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode