گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

بیاورد پس مهتر تیز ویر

از آن پر و لختی به پیکان تیر

برافروخت با عود آن را بسوخت

ز ناگاه روی هوا برفروخت

چو دید از هوا آتش و تیره دود

بیامد به نزد فرامرز زود

نشست از بر خاک و پوزش گرفت

فرامرز ازو مانده اندر شگفت

چو دیدش دژم روی و دل مستمند

بپرسید از او کای یل هوشمند

چه آمد به رویت ز گیتی ستم

چه بودت کزین گونه گشتی دژم

چه کار است اکنون به من بازگو

که از غم تو را شادی آرم به رو

که من مهربانم به زال دلیر

همان رستم پیلتن نره شیر

دگر هرکه از تخم ایشان بود

به نزدیک من همچو خویشان بود

فرامرز بر وی نیایش گرفت

فراوان مر او را ستایش گرفت

همه کار لشکر بدو کرد یاد

هم از موج دریا و از تندباد

که از من پراکنده شد لشکرم

از این درد شاید که اندوه خورم

بدو گفت سیمرغ از این باک نیست

کشد زهر جایی که تریاک نیست

مدار از چنین کارها دل به رنج

روان شو به سوی جزیره مرنج

که کام تو آنجا برآرم همه

سپه را به نزد تو آرم همه

میندیش ای پهلوان سپاه

که یک تن نگشته از ایشان تباه

چو گفتار سیمرغ زان سان شنید

دلش چون کبوتر به بر برتپید

شناکرد با مرغ روشن روان

وز آنجا سپهبد یل پهلوان

به آب اندر افکند کشتی و رفت

به سوی جزیره خرامید تفت

همی رفت با مرد بازارگان

زبالای او مرغ فرخ روان

چو آمد به سوی جزیره به رنج

ازو دور شد درد و اندوه و رنج

برآمد ز آب و سوی بیشه رفت

بر آن مرز فرخنده پویید تفت

یکی جای خرم تر از نوبهار

پر از لاله و گل لب جویبار

درو کاخ و ایوان شاهنشهی

بیاراست با خوبی و فرهی

یکی خوب کاخ از در پهلوان

برافراخته همچو خرم جنان

که آن کاخ و ایوان دستان بدی

همه جای مهتر پرستان بدی

به هنگام مرده که دستان سام

بدش نزد سیمرغ آرام و کام

در آن کاخ بد زال را پرورش

همه هر چه بایست بودی برش

کجا مرغ فرخ بدش اوستاد

یکی خسروی بود با کام و داد

از آن کاخ هرکو سخن راندی

همی کاخ زال زرش خواندی

در آن کاخ شد گرد خورشید فر

ابا ماه رخ دلبر سیم بر

بخفت و بخورد و برآسود شاد

تو گفتی نبد در دلش رنج یاد

از آن پس بشد مرغ فرمان روا

همی گشت پوینده اندر هوا

به هر بیشه و کوه و دریا رسید

پراکنده لشکر به هر سو بدید

گروهی به هر گوشه افتاده خوار

همه تن پر از درد و دل سوگوار

پریشان و سرگشته و خسته دل

غریوان و از درد و غم تیره دل

بیامد بر پهلوان باز گفت

که لشکرت با درد و رنجست جفت

اگر چه نزارند و فریاد خواه

از ایشان نگشتست یک تن تباه

فرامرز گفت ای خداوند فر

یکی چاره ای کن که تا درنگر

از ایدر بدان نامداران رسیم

بدان پرخرد نیک یاران رسیم

بدو گفت سیمرغ من کام تو

بجویم دهم دل به آرام تو

همانگه بیاورد سه پاره سنگ

چو خورشید تابنده از رنگ رنگ

بدو داد و گفت ای گو رزمزن

تو این را همی دار با خویشتن

چو باشی به دریا به کار آیدت

همان روز سختی به یار آیدت

کنون بشنو از خاصیت هایشان

که هرجا ببینی به گیتی نشان

یکی آنکه چون باد تندی کند

سپهر روان با تو تندی کند

مر این مهره را بر سر نیزه کن

مگو با کس از هیچ گونه سخن

که اندر زمان گردد آسوده باد

از آن پس ز تندی نیایدش یاد

دگر آنکه چون باد ناید پدید

چو بی باد دریا نشاید برید

به آب اندر انداز و آنگه ببین

خروشد بادی ز روی زمین

برآید که کشتی بگردد روان

بدان سان که حیران شود پهلوان

فرامرز از آن گشت خندان و شاد

بشد رنج بگذشته او را ز یاد

دگر مهره بد به رنگ بلور

که از دیدنش در دل افتاد شور

ز صد رنگ با هم برآمیخته

درو پیکر ماهی انگیخته

بداد و بگفتش که این را بدار

که این مهره ات بهتر آید به کار

به بحر و به خشکی به هر جا شدن

بدین مر تو را فال باید زدن

به جایی که آنجا ندانی تو راه

به ناچار باید شد آن جایگاه

به آب اندرافکن شگفتی نگر

که آن سوی پیچاند از باد سر

به کام تو آن راه بنمایدت

ز دل زنگ اندیشه بزدایدت

برافروخت رخسار آن ارجمند

تو گفتی برآمد به چرخ بلند

فراوان ثنا گفت سیمرغ را

که باشی همیشه به نیک اخترا

تویی پروراننده زال زر

تویی افسر ما همه سر به سر

تویی رهنمای پراکندگان

تویی بهتر از جمله دانندگان

بدو گفت سیمرغ کای نامدار

یکی بنده ام کهتر کردگار

مرا با شما حق بود دیرباز

ابا زال و رستم گو سرفراز

به هر کار باید که از نیک و بد

مرا آگهی بخشی از کار خود

که من هر زمان آیم اندر برت

بدان سان که باشد یکی چاکرت

بسازم تو را کار اگر جنگ و کین

به فرمان یزدان جان آفرین

یکی پر کشید از بر خویشتن

بدادش بدان سرور انجمن

بدو گفت این یادگار منست

همه پیش تو یاد کار منست

هر آنگه که خواهی که آیم برت

بر آتش نه از عود بر مجمرت

ثنا خواند بر وی یل نامدار

به پدرود کردن گرفتش کنار

ببوسید روی و بر روشنش

زره را بپوشید با جوشنش

به کشتی نشست و روان شد در آب

ز بهر سپه جان و دل در شتاب

مر آن مهره را برد با خویشتن

همی آزمون کرد در انجمن

به هر جایگاهی که رای آمدی

به کردار مهره به جای آمدی

به یک ماه در گرد دریا بگشت

به هر بیشه و کوه اندر گذشت

به چندین زمان زان سپاه بزرگ

ز دریای پر موج و باد سترگ

نبد یک تن آزرده از هیچ روی

نبد رنج و دردی از آن نامجوی

همه لشکر خویشتن دید شاد

به دل خرمی پهلو پاک زاد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode