گنجور

 
خواجوی کرمانی

به یاد پری‌دخت فرخنده سام

زمانی بخوابید بیدار سام

به بالین او شیر قلواد بود

ز دیدار او کو بسی شاد بود

ز ناگه خروشی برآمد چو ابر

تو گفتی که بگذشت آنجا هژبر

بلرزید آن دشت از آواز او

فلک کر شد از نعره ساز او

ز جا جست قلواد بیدار دل

بر آن نعره بنهاد هشیار دل

نگه کرد مردی چو نر اژدها

درآمد به حمله چو ابر بلا

یکی دید ماننده نره دیو

که بر چرخ گردون رساندی غریو

به تن همچو کوه و به بازو قوی

به بالا بلند و به فر گوی

به سر موش ژولیده همچو شیر

به تن زورمند و به حمله دلیر

کفی بر لب آورده چون پیل مست

چو گرزی گرفته یکی چوبدست

سر و تن به آهن گرفته همه

ز پیکرش و هامون نهفته همه

به بر کرده جامه ز چرم پلنگ

غریونده برسان غران پلنگ

برآورد نعره که ای بدتنان

ستمکاره و رهزن اهریمنان

درین دشت فرخ چرا آمدید

شتابان بگو کز کجا آمدید

ندانید که این جا کنام من است

سر چرخ گردون به دام من است

درین دشت شیر ژیان نگذرد

اگر زان که آید تنش بشکرد

نپرد عقاب اندرین سرزمین

چو پرد همی پر بریزد به کین

بدو گفت قلواد چندین مدم

که هرگز ندیدی نهنگ دژم

نه هر جای تندی به کار آیدت

که ناگه یکی کارزار آیدت

ندیدی به از خود شدستی دلیر

که رو به نسنجد به چنگال شیر

برآشفت آن مرد ژولیده موی

به حمله درآمد سوی نامجوی

بدو حمله آورد قلواد شیر

بغرید مانند شیر دلیر

بیفکند شمشیر بر شیر مست

بزد چوب و شمشیر بر هم شکست

دگر چوب زد بر سر دوش او

که قلواد فرخ درآمد برو

قمرتاش آمد کمانی به چنگ

ز ترکش کزین کرد تیر خدنگ

بپیوست بر چرخ و بگشاد پر

بدزدید سر مرد پرخاشخر

خدنگش چو رو کرد آمد چو شیر

بزد چوب بر بازوی آن دلیر

که افتاد از زخم یک چوبدست

قمرتاش و قلواد بر هم ببست

دگرباره زد نعره‌ای چون هژبر

خروشنده شد همچو غرنده ابر

وز آن نعره مرد با دار و گیر

ز جا جست سام سوار دلیر

بمالید مژگان و وی را بدید

که ماننده شیر نر می‌دمید

فرو بسته دست دو فرخنده مرد

به خواری فکنده به دشت نبرد

برآشفت از کار او سام یل

به رزمش درآمد چو پیل اجل

بدو گفت ای بدرگ دیوزاد

چه نامی به نام از که داری نژاد

که بربسته‌ای این یلان را دو دست

خروشی به ماننده پیل مست

سر راه از ما چه بگرفته‌ای

به بیهوده زینسان چرا تفته‌ای

چه کردی درین دشت و یار تو کیست

درین جای فرخنده کار تو چیست

ندانی که هر جای تندی به کار

نیاید نترسی تو از روزگار

به پاسخ بدو گفت آشفته مرد

ندیدی مرا روز دشت نبرد

نیاید کسی پیش من روز جنگ

نه نراژدها و نه غران نهنگ

ندانی مگر نام شاپور شیر

که آرد به نیرو سر چرخ زیر

من از عادیانم ز مغرب زمین

ز شدادیانم پر از خشم و کین

همه مغرب از من رسیده به جان

همی مرگ می‌جوید از من امان

بسا کس ز نیروی من کشته شد

سراپای شاهان پر آغشته شد

نداری اگر باور این گفتگو

چو شیر ژیان اندر آر و برو

نمایم تو را زود چنگال خویش

برافروزم از تو یکی جان خویش

بداختر کنم اختر شوم تو

نمانم به گیتی بر و بوم تو

بگفت و بغرید چون پیل مست

درانداخت بر سام یل چوبدست

سپر بر سر آورد فرخنده سام

ز نیرو یکی پیش بنهاد گام

فرو کوفت آن چوب بر پهلوان

که از زخم او گشت هامون نوان

بپیچید از آواز بر چرخ پیر

تو گفتی که کیوان درآورد زیر

سپهبد بدانست کو پهلو است

به هنگام پیکار مرد گو است

بدو گفت شاپور چونست مرد

به میدان آورد روز نبرد

بگفت و دگر حمله آورد سخت

که از بیم لرزید شاخ درخت

سپهبد ز نیرو خبردار شد

به دل گفت اکنون مرا کار شد

ندیدم بدین زور و بازو کسی

اگر چند من رزم دیدم بسی

نباید که این کشته گردد نخست

بگیرم ورا زنده و تندرست

به ایران برم زنده زین رزمگاه

بدان تا ببیند منوچهر شاه

چو بر حمله آورد شاپور شیر

پس آنگه چنین گفت سام دلیر

که ازگرز من هم یکی نوش کن

نبرد خودت را فراموش کن

بدان تا بدانی تو پیلان مست

ننازی تو دیگر بدین چوبدست

بگفت و برآورد گرز گران

فرو کوفت چون پتک آهنگران

بلرزید میدان از آن روز جنگ

بغلطید در قله کوه سنگ

بلرزید ماهی ابر زیر گاو

زمانه نیاورد از آن گرز تاو

شگفتی فرو ماند آشفته مرد

که هرگز ندیدم بدین سان نبرد

بسی آفرین کرد بر پهلوان

بدان زور و بازوی روشن روان

دگر ره درآمد یل نامدار

ثنا خواند بر داور کردگار

عمود دگر زد چنان بر سرش

که آتش علم بر زد از پیکرش

ز دودش چنان تیره شد روزگار

که نه سام پیدا نه آن مرد کار

خروشان به هم هر دو آویختند

بسی زهر بر همدگر ریختند

همی کرد زد گرز از چوبدست

که نامد به چیزی ز سامش شکست

چو صد حمله کردند رد و بدل

که دل خون شد از پیک و بیم اجل

سرانجام سام یل دیوبند

به شاپور افکند خم کمند

گرفت آن خم خام از زور دست

همه چرم شیر و پلنگان گسست

که او را ببندد به خم کمند

بیازید دست آن یل دیوبند

چنین تا که عنبرفشان شد هوا

نهان گشت کافور و عنبر روا

زمانه همه گرد عنبر گرفت

جهان چادر مشک در سر گرفت