سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳
روی بر خاکِ عجز، میگویم
هر سحرگه که باد میآید:
«ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد میآید؟»
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴
هر که عیبِ دگران پیشِ تو آورد و شمرد
بیگمان، عیبِ تو پیشِ دگران خواهد برد
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴
در برابر، چو گوسپندِ سلیم
در قفا، همچو گرگِ مردمخوار
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴
شنیدم که مردانِ راهِ خدای
دلِ دشمنان را نکردند تنگ
تو را کی میسّر شود این مَقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ؟
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۵
به یک ناتراشیده در مجلسی
برنجد دلِ هوشمندان بسی
اگر برکهای پر کنند از گلاب
سگی در وی افتد کند مَنْجَلاب
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۵
چه دانند مردم که در خانه کیست؟
نویسنده داند که در نامه چیست
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۵
پارسا بین که خرقه در بر کرد
جامهٔ کعبه را جُلِ خر کرد
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۶
ای هنرها گرفته بر کفِ دست
عیبها بر گرفته زیرِ بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روزِ درماندگی به سیمِ دغل
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۶
ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی
کاین ره که تو میروی به ترکستان است
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۸
شخصم به چشمِ عالمیان خوبمنظر است
وز خُبْثِ باطنم سرِ خجلت فتاده پیش
طاووس را به نقش و نگاری که هست، خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشتِ خویش
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۹
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
بازارِ خویش و آتشِ ما تیز میکنی
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۱
فهمِ سخن چون نکند مُستمِع
قوّتِ طبع از متکلّم مجوی
فُسْحَتِ میدانِ ارادت بیار
تا بزند مردِ سخنگوی، گوی
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۱
دوست نزدیکتر از من به من است
وینت مشکل که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت؟: که او
در کنارِ من و من مهجورم
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۲
خوش است زیرِ مُغیلان به راه بادیه خُفت
شبِ رَحیل ولی ترکِ جان بباید گفت
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۲
پایِ مسکینْ پیاده چند رود؟
کز تحمّل ستوه شد بُختی
تا شود جسمِ فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۳
گر مرا زار به کشتن دهد آن یارِ عزیز
تا نگویی که در آن دم غمِ جانم باشد
گویم: از بندهٔ مسکین چه گنه صادر شد
کاو دل آزرده شد از من؟ غمِ آنم باشد
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۴
چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۵
هر سو دَوَد آن کَش ز برِ خویش براند
وآن را که بخواند به درِ کس ندواند
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۶
دَلْقت به چه کار آید و مِسْحیّ و مُرَقَّع
خود را ز عملهایِ نکوهیده بری دار
حاجت به کلاهِ بَرَکی داشتنت نیست
درویشصفت باش و کلاهِ تَتَری دار
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۷
شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست
چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست