سعدی » گلستان » دیباچه
هر دم از عمر می رود نفَسی
چون نگه میکنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
خَجِل آن کس که رفت و کار نساخت
[...]
سعدی » گلستان » دیباچه
سخندانِ پرورده پیر کهن
بیندیشد آن گه بگوید سخن
مزن تا توانی به گفتار، دم
نکو گوی، گر دیر گویی چه غم؟
بیندیش و آنگه بر آور نفس
[...]
سعدی » گلستان » دیباچه
هر که گردن به دعوِی افرازد
خویشتن را به گردن اندازد
سعدی افتادهایست آزاده
کس نیاید به جنگ افتاده
اول اندیشه وآنگهی گفتار
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهانآفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
درختی که اکنون گرفتهست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ بر نگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۱
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۴
گر گزندت رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
کاین دل هر دو در تصرف اوست
گرچه تیر از کمان همی گذرد
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۸
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش به فرّ دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت اوست
یکی امروز کامران بینی
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۳
ﺗﺎ دل دوﺳﺘﺎن ﺑﻪ دﺳﺖ ﺁری
ﺑﻮﺳﺘﺎن ﭘﺪر ﻓﺮوﺧﺘﻪ ﺑﻪ
پختن دیگ نیکخواهان را
هر چه رخت سراست سوخته به
ﺑﺎ ﺑﺪاﻧﺪﻳﺶ هم ﻧﻜﻮﻳﻰ کن
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۹
بخت و دولت به کاردانی نیست
جز به تائید آسمانی نیست
اوفتادهست در جهان بسیار
بیتمیز ارجمند و عاقل خوار
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۵
صورت حال عارفان دلق است
این قدر بس چو روی در خلق است
در عمل کوش و هرچه خواهی پوش
تاج بر سر نه و عَلَم بر دوش
ترک دنیا و شهوت است و هوس
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۰
یکی پرسید از آن گمکردهفرزند
که ای روشنگُهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی؟!
بگفت: احوال ما برق جهان است
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰
مطربی دور از این خجسته سرای
کس دو بارش ندیده در یک جای
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موی بر بدن برخاست
مرغ ایوان ز هول او بپرید
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۱
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۲
ای گرفتار پایبند عیال
دیگر آسودگی مبند خیال
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سیر در ملکوت
همه روز اتفاق میسازم
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۸
ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غلّه اندوزند
عالمی را که گفت باشد و بس
هر چه گوید نگیرد اندر کس
عالم آن کس بود که بد نکند
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۹
اذا رأیت اثیما کُن ساتِراً و حلیماً
یا من تُقَبِّح امری لِمَ لا تَمُر کریما
متاب، ای پارسا، روی از گنهکار
به بخشایندگی در وی نظر کن
اگر من ناجوانمردم به کردار
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۰
دریای فراوان نشود تیره به سنگ
عارف که برنجد تنک آب است هنوز
گر گزندت رسد تحمل کن
که به عفو از گناه پاک شوی
ای برادر چو خاک خواهی شد
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۱
این حکایت شنو که در بغداد
رایت و پرده را خلاف افتاد
رایت از گرد راه و رنج رکاب
گفت با پرده از طریق عتاب:
من و تو هر دو خواجهتاشانیم
[...]