ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲
ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی
بیم است که از کبر در این جای نگنجی
والله که نیاید به ترازوی خرد راست
گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی
ور مملکت روم بگیری چو سکندر
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳
این تن من تو مگر بچهٔ گردونی
بچهٔ گردونی زیرا سوی من دونی
او همان است که بوده است ولیکن تو
نه همانا که همانی، که دگرگونی
طمع خیره چه داری که شوی باقی؟
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۴
آنچهت بکار نیست چرا جوئی؟
وانچهت ازو گریز چرا گوئی؟
به روئی ار به روی کسی آری
بیشک به رویت آید بیروئی
خوش خوش از جهان و جوانمردی
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۵
جهانا چه در خورد و بایستهای!
وگر چند با کس نپایستهای
به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی
به باطن چو دو دیده بایستهای
اگر بستهای را گهی بشکنی
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶
اگر نه بستهٔ این بیهنر جهان شدهای
چرا که همچو جهان از هنر جهان شدهای؟
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
تو همچو مادر بدخو چنین ازان شدهای
چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۷
ای خواجه، تو را در دل اگر هست صفائی
بر هستی آن چونکه تو را نیست ضیائی؟
ور باطنت از نور یقین هست منور
بر ظاهر آن چونکه تو را نیست گوائی؟
آری چو بود ظاهر تحقیق، ز تلبیس
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۹
چند گردی گرد این بیچارگان؟
بیکسان را جوئی از بس بیکسی!
تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کرگسی
فاسقی بودی به وقت دسترس
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۰
ای همه گفتار خوب بیکردار،
بیمزهای و نکو چو دستنبوی
روی مکن هر سوئی و باز مگرد
از سخن خویش مباش چو گوی
گوی نهای چون دوروی گشتهستی؟
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۱
تا کی از آرزوی جاه و خطر
به در شاه و زی امیر شوی؟
دشمن من شدی بدانکه چو من
حاضر آیم تو می حسیر شوی
جهد آموختن بباید کرد
[...]
ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳ - قصیده احمد بن حسن جرجانی
یکیست صورت هر نوع و نیست زینت گذار
چرا که هیئت هر صورتی بود بسیار؟
زبهر چیست که جوهر یکی و نه عرض است
نه ده شد (و) نه بهشتش ببود نیز قرار؟
چرا که آبا هفت و دوازده است بنام
[...]
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱
چه جرمست اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا ؟
چو در بالا بود باشد بچشمش آب در پستی
چو در پستی بود باشد بکامش دود بر بالا
گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون
[...]
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲
بفرخی و سعادت بخواه جام شراب
که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب
ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری
زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب
بشاخ سوسن نازک قریب شد قمری
[...]
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب
خطت کشیده دایرۀ شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب
روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شبست
[...]
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴
بر سر دنیا فکند از نور چادر ماهتاب
تا جهان را کرد از ان چادر منور ماهتاب
مه در اوج نور خود در آسمان دامن کشان
میرود در وی گریبان بر زمین بر ماهتاب
جام های گازری آرد ز صندوق عدم
[...]
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵
در قناعت و توفیق دین و مذهب راست
بروزگار تو ، ای فخر کاینات ، کراست؟
برون ز راه تو هر راه کاندر آفاقست
غریق بیم و امید و اسیر روی و ریاست
فزایش سخن و نکتۀ بدیع تو را
[...]
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶
رمضان موکب رفتن زره دور آراست
علم عید پدید آمد و غلغل برخاست
مرد میخوار نماینده بدستی مه نو
دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟
مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)
[...]
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۷
یک نیمه عمر خویش ببیهودگی بباد
دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد
از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی
برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد
یا روزگار کینه کش از مرد دانشست
[...]
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۸
عروس ماه نوروزی چه کرد آن دانۀ گوهر؟
که نورش ماه تابان بود و سعدش زهرۀ ازهر
هزاران صورت رنگین نگاریده برو مانی
هزاران پیکر طبعی بر آورده از و آزر
بر آن هر صورتی رخشان ، زمشک لعلگون صدره
[...]
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۹
به فال همایون و فرخنده اختر
به بخت موفی و سعد موفر
به وقتی که هست اندر او فال خوبی
به روزی که هست اندر او سعد و اکبر
به بزم نو، اندر سرای نو آمد
[...]
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۰
ابر سیمابی اگر سیماب ریزد بر کمر
دود سیماب از کمر ناگاه بنماید اثر
ور ز سرما آبدان قارورۀ شامی شدست
باز بگدازد همی قاروره را قاروره گر
ور سیاه و خشک شد بادام تر ، بیباک نیست
[...]