گنجور

 
ناصرخسرو

ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی

بیم است که از کبر در این جای نگنجی

والله که نیاید به ترازوی خرد راست

گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی

ور مملکت روم بگیری چو سکندر

هرگز نشود ملک تو این جای سپنجی

وز بند و بلای فلکی رسته نگردی

هرچند تو را بنده شود رومی و طنجی

چون روزی تو نانی و یک مشت برنج است

از بهر چه چندین به شب و روز برنجی

ور همچو خز و بز بپوشدت گلیمی

خزت چه همی باید و دیبای ترنجی

فردات تهی دست به کنجی بسپارند

هرچند ملک‌وار کنون بر سر گنجی

صنعت به تو ضایع شد ازیرا که شب و روز

مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجی

از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئی؟

ناخوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟

وز بهر چه دادند تو را بار خدائی؟

وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجی؟

زیرا که تو بیش آمدی اندر دین زیشان

پس چون نکنی شکر و زیادت نلفنجی؟

امروز که شاهی و رتب فنج بیندیش

زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی

از مکر خداوند همی هیچ نترسی

زان است که با بنده پر از مکر و شکنجی

اندیشه کن از بندگی امروز که بنده‌ت

در پیش به پای است و تو بنشسته به شنجی

همچون کدوئی سوی نبیدو، سوی مزگت

آگنده به گاورس دو خرواری غنجی

با مسجد و با مؤذن چون سر که و ترفی

با مسخره و مطرب چون شیر و برنجی

والله که نسجند نماز تو ازیراک

روی تو به قبله است و به دل با دف و صنجی

تا خوی تو این است اگر گوهر سرخی

نزدیک خردمند زراندود برنجی

رخسار تو را ناخن این چرخ شکنجید

تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی؟

لختی به ترنج از قبل جانت میان سخت

از بهر تن این سست میان چند ترنجی؟

آن است خردمند که خوردنش خلنج

زان است که تو بی‌خرد از کاسه خلنجی

گرگی تو که بی‌نفعی و بی‌خنج ولیکن

خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی

همسایهٔ بی‌فایده گر شاید ما را

همسایهٔ نیک است به افرنجه فرنجی