گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - در مدح حسن احمد گوید

 

ای مبارک بنا چه خوش جائی

که همی سر به آسمان سائی

چشم را بس بلند بارگهی

طبع را برگشاده صحرائی

در خورد بوستان سرای ترا

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۷ - در مدح مجدالدین گوید

 

چشمه نوش است این دهان که تو داری

آب حیاتست یا لبان که تو داری

در عجبم کان حدیثهای بزرگت

چون بدر آید از آن دهان که تو داری

از کله بس مشک برسمن که تو پاشی

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۸ - در مدح خداوند زاده مسعود شاه گوید

 

این چه نقش است که از مشک سیاه آوردی

وین چه نقص است که در گوشه ماه آوردی

عهد همچون گل تر سال به سال افکندی

باز همچون مه نو ماه به ماه آوردی

خط در آوردی تا عذر گناهت خواهد

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۹ - در مدح سپهسالار علی بن الحسین ماهوری گفته

 

که دهد یار مرا از من بیدل خبری

که کند سوی من خسته به رحمت نظری

باز راند ز من و قصه من حرفی چند

پیش آن بت که چنو نیست به خوبی دگری

گوید ای حور ز شرم تو گرفته طرفی

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی است

 

مژده عالم را که شاه گنبد نیلوفری

آمد از ایوان کیوان سوی قصر مشتری

تا پدید آرد ز شاخ بید خط مشک نو

تا برویاند ز خار خشک گلبرگ تری

گه زر افشاند درخش از گنبد سیمابگون

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۱ - در مدح خداوند زاده خسرو شاه گوید در جواب امیر معزی

 

ای یافته از چهره تو حسن کمالی

داده است جمالیت خدا و چه جمالی

از دیده من عشق تو انگیخته نیلی

وز قامت من هجر تو پرداخته فالی

چون زلف تو شد حالم و این از همه خوشتر

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۲ - در مدح خاقان محمود خان گوید

 

ای گوهر مطهر مردی و مردمی

اصل تو کان گوهر مردی و مردمی

در جنگ و صلح رستم میدان و مجلسی

در کین و مهر حیدر مردی و مردمی

دارد دل تو نور ز ایمان و معرفت

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۵ - در مدح ابوعلی حسن احمد گوید

 

زهی مبارک فال و زهی خجسته بنی

که چرخ برتو سعادت کند نثار همی

به پیش شکل تو ناقص گذاردش آذر

به پیش نقش تو مثله نمونه مانی

مرافق تو گشاده چو عرصه عالم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۶

 

برآنم که امروز چون داد خواهی

نهم قصه ای در چنین بارگاهی

ببارم ز پالونه دیده آبی

برآرم ز آیینه سینه آهی

کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۷

 

سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا

در خاک عجز می فکند عقل انبیا

گر صد هزار قرن همه خلق کاینات

فکرت کنند در صفت عزت خدا

آخر به عجز معترف آیند کای اله

[...]

سید حسن غزنوی
 

باباافضل کاشانی » قصاید » قصیدۀ شمارهٔ ۱

 

خود را به عقل خویش یکی بر گرای، خود

تا چیستی و چندی؟ ای مرد پر خرد

جانی؟ تنی؟ چه گوهری از گوهران، همه؟

کار تو دادن است ز هر کار، یا ستد؟

مار خزنده، یا نه، ستور دونده‌ای؟

[...]

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » قصاید » قصیدۀ شمارهٔ ۲

 

گشوده گردد بر تو در حقیقت باز

کناره گیر به یکبار از این جهان مجاز

که در جهان مجاز آن کسی بود پر سود

که بی زیان به سرانجام خود رسد ز آغاز

چو کار آن سری‌ات خود نکو طرازیده‌ست

[...]

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » قصاید » قصیدۀ شمارهٔ ۳

 

آن مایه بزرگی و آن قبلهٔ انام

آن از کرم نشان و هنر زو گرفته نام

صدر جهان، سلالهٔ اقبال، فخر دین

کان هنر، جهان کرم، مفخر انام

فرمود اشارتی، که مر آن را به طوع و قهر

[...]

باباافضل کاشانی
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱

 

سبحان قادری که صفاتش ز کبریا

بر خاک عجز می‌فکند عقل انبیا

گر صد هزار قرن همه خلق کاینات

فکرت کنند در صفت و عزت خدا

آخر به عجز معترف آیند کای اله

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲

 

ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا

پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا

بر دل در دو کون فروبند از گمان

گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا

سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳

 

مورچهٔ خط تو، کرد چو موری مرا

کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا

روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم

موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا

چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴

 

خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما

که هست عرصهٔ بی‌دولتی سرای فنا

ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد

طریق دولت دل بسته شد به سد جفا

هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵

 

اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد

به حکم نیشکر آرد برون ز زهرگیا

خدایگانا امروز در سواد جهان

به قطع تیغ تو را دیده‌ام ید بیضا

چو اصل گوهر تیغت ز کوه می‌خیزد

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶

 

ندارد درد من درمان دریغا

بماندم بی سر و سامان دریغا

درین حیرت فلک ها نیز دیر است

که می‌گردند سرگردان دریغا

درین دشواری ره جان من شد

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷

 

وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب

تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب

بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس

بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب

عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار

[...]

عطار
 
 
۱
۱۹۳
۱۹۴
۱۹۵
۱۹۶
۱۹۷
۳۷۳