گنجور

 
سید حسن غزنوی

که دهد یار مرا از من بیدل خبری

که کند سوی من خسته به رحمت نظری

باز راند ز من و قصه من حرفی چند

پیش آن بت که چنو نیست به خوبی دگری

گوید ای حور ز شرم تو گرفته طرفی

گوید ای ماه ز رشک تو گزیده سفری

هست در هجر تو از دست خودم زرین تاج

آه اگر باشدم از دست تو سیمین کمری

مایه من همه چشم تر و جانی خشک است

تر و خشکم چه دهی بهر چنین خشک وتری

نیست جان و دل و دیده ز تو ای ماه دریغ

گر تو خشنود شوی هم به چنین ما حضری

ای پرو بال مرا هجر تو پرکنده ببین

این خطا را که نکردیم منه بال وپری

درگذر از من اگر نیز خطائی کردم

کز تو و خط وفای تو ندارم گذری

بد مکن ور بکنی سهل بود نیک آن است

که گذشت از بد و نیک من و تو بیشتری

دلم از تف تو گمراه شده است و به خدای

که شب زلف تو خواهم به دعای سحری

از شب زلف تو گمراه نیم زانکه مرا

روز اقبال امیر است نکو راهبری

آفتاب همه سادات حسین آن کامروز

نیست در خطه اسلام چنو ناموری

قامع شرک شجاعی که به مژده هر دم

زو برد باد سوی روضه جدش خبری

فلک مرکز اقبال و چه عالی فلکی

قمر گلشن افضال و چه تابان قمری

نه امل یافت چنو گاه سخانیک دلی

نه اجل دید چنو روز وغا پر جگری

پدر شرع و نسب هر دو ز زادش با نام

اینت نامی پسری و اینت گرامی پدری

روی او را نگرو فاتحه برخوان و بدم

که ندیدست کسی صورت جان از شکری

نه چنو باشد هر کو بود از نسل علی

گرچه از کوه بود لعل مدان هر حجری

او همه مردمی و مردی با بیم و امید

راست سیبی به دو نیم او پسری با پدری

ای کم و بیش فلک بحر دلت را صدفی

وی زر و سیم جهان ابر کفت را مطری

صبح تیغ تو درد پرده دلهای سیاه

در چنان شب تو جز این صبح مدان پرده دری

اندر آن روز که از جسم نماند رمقی

واندر آن حال که از روح نماند اثری

یافت گوئی اجل از حمله پیاپی مددی

کرد گوئی زحل از فتنه فراهم حشری

گه چو سر نای نماید سر برنای گلو

گاه چون طبل نماید دل در هیچ بری

تیغ بر سر زده بر خون تو چون غمزده ای

کوس بر روی زده نالان چون نوحه گری

آن چنان شیر علم سر بفرازد که مثل

گوئی از چشمه خورشید کند آب خوری

تو در آن حال چو تقدیر نمائی به مصاف

که نباشد ز تو البته مجال گذری

نقش هر سم سمند تو هلال املی

عکس هر گوهر تیغ تو شعاع ظفری

صف کفار چنان بر شکنی کز تیغت

سقری نقد ببینند و چه سوزان سقری

ایکه در روضه ملک از پی سر سبزی دین

شجری گشتی نهمار مبارک شجری

چون توئی را چو منی باید اگر بستاید

قدر خورشید کجا داند هر بی بصری

نه بدان نزد کسی می برم ابرام که هست

بر جگر آبی شان یا به کف و کیسه زری

دردمند است دل زار بزرگا چکنم

با چنین درد دلی گفته چنین دردسری

خود خسان را ننهم منزلت مدحت از آنک

گهر نیک دریغ است بهر بدگهری

روی سوی درشان زان ننهم تا نشوم

چون امل روی به روئی چو اجل دربدری

کار تعظیم تو و ذات تو چیزی دگر است

نتوان کرد قیاس تو بهر مختصری

مدح تست اینکه چنین می دهد انصاف زمان

عون گوهر بود ار تیغ نماید هنری