عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - قصیدهٔ ناتمام در مدح ملک تاج الملوک محمود
وقت گل سوری، خیز ای نگار
بر گل سوری می سوری بیار
بربط سُغدی را گردن بگیر
زخمهٔ زیر و بم او برگمار
زان می نوشین، که چو جانم بدی
[...]
عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در نکوهش اغل نام
ای آفتاب ملک، رهی خفته بود دوش
غایب شده ز عقل و جدا مانده ای ز هوش
وقت سحر، که چشم شود باز از قضا
دیدم بکوی خلقی ماننده سروش
گفتند بنده را که: اغل را شه جهان
[...]
عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - تغزل
دوش آن صنم سنگدل سیم بنا گوش
آمد بر من تنگ دل و خسته و مدهوش
دو نرگس مخمور چو دو نایژه خون
دو لعل گهر پوش چو دو ناوچه نوش
ای عارض سیمینش پر از قطره سیماب
[...]
عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - در نکوهش اغل نام
دهانت، ای اغل، گنده ریش، گنده بغل
همی کند همه شب گوه سگ به دندان حل
همه جهان زره کون همی ریند و تو باز
گه از دهان ریی و گه ز کون و گه ز بغل
به پیش شاه چنانی که پیش آدم دیو
[...]
عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح شمس الملک
رسول بخت بمن بنده دوش داد پیام
بدان گهی که فلک زد بدل ضیا بظلام
سپاه روز بر افگند خر گه از صحرا
زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام
چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین
[...]
عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمظفر ابراهیم
مست و شادان در آمد از در تیم
کرده بیجاده جای در یتیم
زیر خط زبر جدش میمی
زیر زلف معنبرش صد جیم
زیر آن جیم طوبی و فردوس
[...]
عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - در مدح نصر
خیال آن صنم سرو قد سیم ذقن
بخواب دوش یکی صورتی نمود بمن
هلال وار رخ روشنش گرفته خسوف
کمند وار قد راستش گرفته شکن
هزار شعله آتش فروخته در دل
[...]
عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - قصیده ناتمام در مدح الب ارسلان
به گردون برین بر شد، ز فخر این ملکت ایران
که گسترد از برش سایه خجسته رایت سلطان
اگر ویران شد این ایران ز جور ترکمانان بد
ز عدل شاه نیکاختر به ساعت گردد آبادان
خداوند جهان، الب ارسلان، سلطان دینپرور
[...]
عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - در مدح کمال الدین محمود
زهی دولت! زهی ملکت! زهی همت! زهی سلطان!
زهی حشمت! زهی نعمت! زهی قدرت! زهی امکان!
سپاس آن را که توفیقش موافق گشت با دولت
بتابید چنین دولت، به اقبال چنین سلطان
چنین سلطان، که چشم ملک در علم چنو کمتر
[...]
عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - قصیده ناتمام در مدح شمس المک ناصر الدین نصر
ای نگار، از بس که اندر دلبری دستان کنی
هر زمان ما را به عشق خویش سرگردان کنی
عاشقی با تو خطر کردن بود با جان خویش
زانکه نپسندی تو دل تنها و قصد جان کنی
گه ز گرد مشک بر خورشید نقاشی کنی
[...]
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
خواهم همه را کور ز عشق رویت
تا من نگرم بس برخ نیکویت
یا خود خواهم همی دو چشم خود کور
تا دیدن دیگری نبینم سویت
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
ای شاه، بهار دشمنانت دی باد
در دست تو بند زلف و جام می باد
چشم عدو از خون جگر رنگین باد
هر جا که روی تو نصرة اندر پی باد
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
تا دیده بر آن عارض گلگون افتاد
چشمم ز سرشک چشمه خون افتاد
هر راز، که در پرده دل پنهان بود
با خون دلم ز پرده بیرون افتاد
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
نه دل ز تمنای تو در بر گنجد
نه عشق ز سودای تو در سر گنجد
ای موی میان، از کمرت در رشکم
کان جا که وی است موی کی در گنجد؟
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
تا زلف تو کفر را خریداری کرد
تسبیح ز روی شوق زناری کرد
کعبه ز سر شوق ببت خانه شتافت
بت زنده شد و ترا پرستاری کرد
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
آن سبزه که از عارض او خاسته شد
تا ظن نبری که حسن آن کاسته شد
در باغ رخش بهر تماشای دلم
گل بود و بسبزه نیز آراسته شد
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
هر دیده که عاشقست خوابش مدهید
هر دل که در آتشست آبش مدهید
دل از بر من رمیده، از بهر خدای
گر آید و در زند جوابش مدهید
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
تا بود همیشه خون روان بود از دل
وین بیشه تمام ارغوان بود از دل
بر هر سر خار صد نشان بود از دل
با این همه عشق سرگران بود از دل
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
از واقعه روز پسین می ترسم
از حادثه زیر زمین می ترسم
گویند مرا: از چه سبب می ترسی؟
از مرگ گلو گیر چنین می ترسم
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
چون نعره زنان قصد بکوی تو کنم
جان در سر کار آرزوی تو کنم
در هر نفسم هزارجان می باید
تا رقص کنان نثار روی تو کنم