گنجور

 
عمعق بخاری

رسول بخت بمن بنده دوش داد پیام

بدان گهی که فلک زد بدل ضیا بظلام

سپاه روز بر افگند خر گه از صحرا

زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام

چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین

همی بسر بری این عمر خویش در ناکام؟

یکی بصحرا بیرون شو و عجایب بین

مگر که آید اندیشهات را فرجام

چو این سخن بشنیدم بجستم از شادی

برون شدم سوی صحرا چو مرغ جسته ز دام

نگاه کردم، دیدم فلک چو آینه ای

که خیره کردی از عکس دیده اوهام

جهان بصورت دیبای قیر گشته درست

گرفته موجش بالای آسمان چو غمام

هوا چو خر گه سیماب بر کشیده بچرخ

فلک چو خیمه دیبای بر زده بمقام

یکی بصورت افعی لاجوردین تن

یکی بگونه پیل زمردین اندام

همه هوا علم قیرگون زده، چپ و راست

نشانده گوهر ناسفته بر سر اعلام

خیال وار، چو ماه مقنع از سر کوه

ز روی چرخ همی تافت زهره و بهرام

مجره گشته بکردار مسندی ز بلور

سپهر گشته بکردار گنبدی زرخام

همه سراسر گردون ز کوکب زرین

چو پشت کره اشهب ز گوهرینه ستام

شب سیاه بر افگند طیلسان سیاه

خطیب وار بمنبر بر آمد آن هنگام

درخش کیوان صمصام وار در بر او

بنات نعش بسان حمایل صمصام

زبان بحمد خداوند بر گشاد و بگفت:

تبارک اسمک، یاذوالجلال والاکرام

سپاس و شکر ترا کین همه بدایع صنع

همی نباشد جز با قضای تو بقوام

درین تفکر بودم که: این چه شایبه بود؟

وزین سپس سخن او کجا گذارد گام؟

که روی سوی بخارا نهاد و گفت بمهر:

ایا بخارا، برتو درود باد و سلام

بدست دولت و اقبال و اتفاق قضا

همیشه خرم و آباد بادی و پدرام

چنین شنیدم کندر کتابها لقبت

مدینه المحفوظست و قبة الاسلام

نسیم باد تو مشکست و آب ابر تو شیر

هوات کان مرادست وخاک معدن کام

بخار بوی تو نافه گشاید اندر مغز

نسیم کام تو شکر فشاند اندر کام

تو همچو بیت المعموری و همه قومت

همیشه در تو چو روحانیان گرفته مقام

نه در تو تیرگی اعتقاد اندر دین

نه در تو تازگی اختلاف در احکام

ز بس بزرگی تو خادمان مسجد هات

بشهرهای دگر خاطبان سزند و امام

ایا بخارا، چندین بزرگواری تو

ترا چه مایه ثنایست و عز و جاه و مقام؟

که ایزدت بچنین شاهزاده کرد عزیز

که بهترین ملوکست و برترین کرام

شه مظفر پیروز بخت دولتیار

بلند همت بسیار دان نیکو نام

چراغ دولت و شمع سپاه و شمسه ملک

قوام دین و جمال جهان و فخر انام

برای و رسم نگهدار لشکر ایمان

بداد و عدل نگهبان قسمت قسام

نکات بزله او شد دلیل بحر علوم

حروف نکته او شد کلید گنج کلام

بروز بزم بود آفتاب گوهر بار

بروز رزم بود اژدهای جان انجام

مخالفان ورا روز حرب او از بیم

بجای قطره خون زهره بر دمد زمسام

بدست فتح فرستد بدوستان اخبار

بپای مرگ فرستد بدشمنان پیغام

همیشه تا ببهاران زمین شود خرم

ستاره بارد باد از شکوفه بادام

بقات باد بسی تا که سال و مه شمری

مبارکت مه و سال و مبارکت ایام

قضا موافق و اقبال جفت و دهر مطیع

زمانه چاکر و دولت رهی و بخت غلام