گنجور

 
عمعق بخاری

دهانت، ای اغل، گنده ریش، گنده بغل

همی کند همه شب گوه سگ به دندان حل

همه جهان زره کون همی ریند و تو باز

گه از دهان ریی و گه ز کون و گه ز بغل

به پیش شاه چنانی که پیش آدم دیو

میان بزم چنان چون میان کعبه هبل

خیال توست خیال اجل ز روی قیاس

مثال توست مثال قضای بد به مثل

گران و بی‌نمک و ناخوشی چو دل و نیاز

نبهره و بدی و ناروا چو سیم دغل

بغور چون تو بود باده ای بیک من آرد

بهند چون تو بود یک رمه بیک آجل

بزرگ مردی کندر جهاز مادر تو

هزار گربه اعور بد و سگ ارجل

سپاه لیفه شلوار اگر تو عرض کنی

سپاه ذره نیارند کرد با تو جدل

کلی و شل شوی، ای شلف قحبه زن، که ز تو

سر نشاطم کل گشت و دست عشرت شل

دهانت چون سر و سر همچو ریش و ریش چو کون

دلت چو دوزخ و دوزخ چو نیلگون مخمل

ز هشت گوهر نایاب و هفت جرم لطیف

بیافریدت گویی خدای عزوجل

ز خاک محنت و آب نیاز وآتش غم

ز گوه فربه و از بیخ پشم و گند بغل

بیاو عورت و شبهای بر خر دجال(؟)

ز آب پشت بود هر شبی میان و حل

بآفتابی مانی تو، ای سگ بدو پای

که گه بشرق و بغربست و گه بحوت و حمل

مگر که یک کل نبود که غر نباشد و تاز

هزار غر بود اندر جهان که نبود کل

زنت چو مادر و مادرت روسبی چو زنت

پدرت چون تو و تو چون پدرت گنده بغل

بکنج کاف . . . مادر تو گم گردد

کلید خرجک و . . . حمار و پای جمل

رخت چنان که بگه بر زحل بدست بلیس

مثال صورت محنت نگاشت دست اجل

بریش همچو یکی خرس مرده ای تو در آب

بنوک سبلت چو خار چفته بر سر تل

فغان از آن لب و دندان که گفته ای بقیاس

سفالهای شکسته است در یکی مزبل

ایا باصل سگ و کوز کوه و ظلمت کفر

بزور مور و بدیدار مار و نحس ز حل

ز کون خویش و کس زن بود ترا نفقات

مرا ز صلت شاهان وجد و هزل و غزل

ایا برنگ شتر غاز تر و گند پیاز

که طبع را چو سپرزی و دیده را چو سبل

بدان که مرد ز غربت رسد بحد کمال

سفر برد بعلو مرد را ز حد سفل

غریب رانه بسست آن صفت که هست شهید

بقول شمع شریعت محمد مرسل؟

سفر دلیل جمال و سعادت و شرفست

سفر دلیل کمال و بزرگی است و محل

مرا اگر نبدی غربت و فراق وطن

کجا بدی شرف خدمت عماد دول؟