گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۹

 

دل چه خورده‌ست عجب دوش که من مخمورم

یا نمکدان کی دیده‌ست که من در شورم

هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست

هر چه امروز بگویم بکنم معذورم

بوی جان هر نفسی از لب من می آید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۰

 

گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم

ور لبش جور کند از بن دندان بکشم

ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند

پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم

گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۱

 

در فروبند که ما عاشق این میکده‌ایم

درده آن باده جان را که سبک دل شده‌ایم

برجه ای ساقی چالاک میان را بربند

به خدا کز سفر دور و دراز آمده‌ایم

برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۲

 

هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم

جهت توشه ره ذکر وصالت بردیم

تا که ما را و تو را تذکره‌ای باشد یاد

دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم

آن خیال رخ خوبت که قمر بنده اوست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۳

 

در فروبند که ما عاشق این انجمنیم

تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم

نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم

سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم

باده تو به کف و باد تو اندر سر ماست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۴

 

عقل گوید که من او را به زبان بفریبم

عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم

جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند

چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم

نیست غمگین و پراندیشه و بی‌هوشی جوی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۵

 

دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم

تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم

یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است

یا نسیمی است که از روز وصالش رسدم

این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده‌ست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۶

 

از بت باخبر من خبری می رسدم

وز لب چون شکر او شکری می رسدم

شکر اندر شکر اندر شکر است

شکری در دهن است و دگری می رسدم

هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۷

 

منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم

سر صندوق گشادم گهری دزدیدم

ز زلیخای حرم چادر سر بربودم

چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم

سر سودای کسی قصد سر من دارد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۸

 

مادرم بخت بده است و پدرم جود و کرم

فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم

هین که بکلربک شادی به سعادت برسید

پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم

گر به گرگی برسم یوسف مه روی شود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۹

 

ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم

پیش کان شکر تو شکرافشان میرم

صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید

چونک در سایه آن سرو گلستان میرم

ای بسا دست که خایند حریصان حیات

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۰

 

گر تو خواهی که تو را بی‌کس و تنها نکنم

وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم

این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار

کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم

گفته‌ای جان دهمت نان جوین می ندهی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۱

 

من چو در گور درون خفته همی‌فرسایم

چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم

نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم

مرده و زنده بدان جا که توی آن جایم

مثل نای جمادیم و خمش بی‌لب تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۲

 

ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم

گوش خود بر دم شش تای طرب بنهادیم

دل رنجور به طنبور نوایی دارد

دل صدپاره خود را به نوایش دادیم

به خرابات بدستیم از آن رو مستیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۳

 

چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم

آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم

آن کمیت عربی را که فلک پیمای است

وقت زین است و لگام است چرا ننگیزیم

خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۴

 

جز ز فتان دو چشمت ز کی مفتون باشیم

جز ز زنجیر دو زلفت ز کی مجنون باشیم

جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است

دگر از بهر که سرگشته چو گردون باشیم

نار خندان تو ما را صنما گریان کرد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۵

 

گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم

ور نه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم

یوسفانند که درمان دل پردردند

که ز مستی بندانند که ما درمانیم

ور بدانند حق و قیمت خود درشکنند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۶

 

روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم

نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم

مشتری وار سر زلف مه خود گیریم

فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم

اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۷

 

روز شادی است بیا تا همگان یار شویم

دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم

چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم

همچنین رقص کنان جانب بازار شویم

روز آن است که خوبان همه در رقص آیند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۸

 

ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم

می گلرنگ بده تا همه یک رنگ شویم

صورت لطف سقی الله توی در دو جهان

رخ می رنگ نما تا همگان دنگ شویم

باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۸۱
۱۵۸۲
۱۵۸۳
۱۵۸۴
۱۵۸۵
۶۴۶۲