گنجور

 
مولانا

در فروبند که ما عاشق این انجمنیم

تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم

نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم

سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم

باده تو به کف و باد تو اندر سر ماست

فارغ از باد و بروت حسن و بوالحسنیم

چو توی مشعله ما ز تو شمع فلکیم

چو توی ساقی بگزیده گزین زمنیم

رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه

ما از آن روز رسن باز و حریف رسنیم

عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو توی

واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم

چونک بر بام فلک از پی ما خیمه زدند

ما از این خرگله خرگاه چرا برنکنیم

همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم

همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم

ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم

به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم

روکشان نعره زنانیم در این راه چو سیل

نه چو گردابه گندیده به خود مرتهنیم

هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو

ور بگویی تو همین گو که غریق مننیم

شمس تبریز که سرمایه لعل است و عقیق

ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۶۳۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اهلی شیرازی

تا بکی توبه کنیم از می و دردم شکنیم

توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم

چشم صاحب نظرانست بر آنگونه چشم

ما هم از گوشه کناری نظری می فکنیم

نیست ما را خبر از گفت و شنید دو جهان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه