گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰

 

مفروشید کمان و زره و تیغ ، زنان را

که سزا نیست سلح‌ها به جز از تیغ زنان را

چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را

چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را

چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲

 

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم

چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را

ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶

 

ای میرآب بگشا آن چشمه روان را

تا چشم‌ها گشاید ز اشکوفه بوستان را

آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است

زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را

هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵

 

شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را

چون با زنی برانی سستی دهد میان را

زیرا جماعِ مرده تن را کند فسرده

بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را

میران و خواجگانشان پژمرده است جانْشان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶

 

در جنبش اندرآور زلفِ عبرفشان را

در رقص اندرآور جان‌های صوفیان را

خورشید و ماه و اختر رقصان به گِردِ چنبر

ما در میانِ رقصیم رقصان کن آن میان را

لطف تو مطربانه از کمترین ترانه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴

 

آن لعل سخن که جان دهد مرجان را

بی‌رنگ چه رنگ بخشد او مر جان را

مایه بخشد مشعلهٔ ایمان را

بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸

 

این روزه چو غربیل ببیزد جان را

پیدا آرد قراضهٔ پنهان را

جانی که کند خیره مه تابان را

بی‌پرده شود نور دهد کیوان را

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴

 

در جای تو جا نیست به جز آن جان را

در کوه تو کانیست بجو آن کان را

صوفی رونده گر توانی می‌جوی

بیرون تو مجو ز خود بجو تو آن را

مولانا
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷

 

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالایِ کمان‌ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸

 

ساقی بده آن کوزهٔ یاقوتِ روان را

یاقوت چه ارزد بده آن قوتِ روان را

اول پدر پیر خورد رطل دمادم

تا مدعیان هیچ نگویند جوان را

تا مست نباشی نبری بار غم یار

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳

 

ای که انکار کنی عالم درویشان را

تو ندانی که چه سودا و سر است ایشان را

گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست

که به شمشیر میسر نشود سلطان را

طلب منصب فانی نکند صاحب عقل

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۴۱ - حکایت

 

طلب کردند مرد کاردان را

کجا بینی دگر برق جهان را؟

سعدی
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۳۴
sunny dark_mode