عطار » مختارنامه » باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق » شمارهٔ ۳۱
تا در دل من آتش عشقِ تو فروخت
از نیک و بد جهان مرا چشم بدوخت
سر جملهٔ کار خود بگویم با تو
درد تو مرا بکشت و عشق تو بسوخت
عطار » منطقالطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت
عقل تو چون در سر مویی بسوخت
هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت دیوانهای برهنه که جبهای ژنده به او بخشیدند
در خزانهات جامها جمله بسوخت
کین همه ژنده همی بایست دوخت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت تاجری که از فروختن کنیز خود پشیمان شد
کز حماقت رفت، چشم عقل دوخت
دلبر خود را به دیناری فروخت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » سقایی که از سقای دیگر آب خواست
کهنه ها جمله به یک گندم فروخت
هرچ بودش جمله در گندم بسوخت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت محمود که لات را به هندوان نفروخت و آنرا سوزاند
سرکشی گفتش نمیبایست سوخت
زر به از بت، میببایستش فروخت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت محمود که لات را به هندوان نفروخت و آنرا سوزاند
گفت چون محمود آتش برفروخت
وآن بت آتش پرستان را بسوخت
عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود
جان من کز هر دو عالم چشم دوخت
این زمان از غیرت ابلیس سوخت
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » بیان وادی عشق
تا بریشم در وجود خود نسوخت
در مفرح کی تواند دل فروخت
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » بیان وادی استغنا
صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت
تا که آدم را چراغی برفروخت
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود
برق استغنا چنان اینجا فروخت
کز تف او صد جهان اینجا بسوخت
عطار » منطقالطیر » فیوصف حاله » پند ارسطاطالیس بر اسکندر هنگام مردن او
شمع دین چون حکمت یونان بسوخت
شمع دل زان علم بر نتوان فروخت
عطار » الهی نامه » بخش اول » (۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود
درآمد آتشی و جمله را سوخت
مرا برهاند و جانم را بر افروخت
عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۵) حکایت یعقوب و یوسف علیهما السلام
اگر هستی پسر جانت پدر سوخت
وگر هستی پدر چشمت پسر دوخت
عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان
باعزازش دو شمع آنجا بر افروخت
برون آمد ولی چون شمع میسوخت
عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱) حکایت عیسی علیه السلام با آن مرد که اسم اعظم خواست
چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع ازان شادی برافروخت
عطار » الهی نامه » بخش هشتم » (۱) حکایت بچّۀ ابلیس با آدم و حوّا علیه السلام
بکشت آن بچه و آتش برافروخت
وزان پس بر سر آن آتشش سوخت
عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۶) حکایت سلطان محمود با ایاز در گرمابه
مرا از عشق رویت جان همی سوخت
کنون صد آتش دیگر برافروخت
عطار » الهی نامه » بخش نوزدهم » (۱۰) حکایت شاهزاده و عروس
دران دخمه چراغی چند میسوخت
دل آتش پرستان می بر افروخت
عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۴) حکایت اردشیر و موبد و پسر شاپور
دلش از علم چون آتش برافروخت
بزودی کیش زردشتش درآموخت