عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت پیرزنی که به ده کلاوه ریسمان خریدار یوسف شد
هست صد گنجش بها در انجمن
مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت احمد حنبل که پیش بشر حافی میرفت
احمد حنبل چنین گفتی که من
گوی بردم در احادیث و سنن
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت محمود که مهمان گلخن تاب شد
گفت آخر گلخنی امشب ز من
عذر خواهد من سرش برم ز تن
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » سقایی که از سقای دیگر آب خواست
دیگری گفتش که پندارم که من
کردهام حاصل کمال خویشتن
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت رازجویی موسی از ابلیس
گفت دایم یاددار این یک سخن
من مگو تا تو نگردی همچومن
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » نارضا بودن ایاز از اینکه محمود سلطنت را به او داد
نیستی آگه که شاه انجمن
دور میاندازدم از خویشتن
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت عربی که در عجم افتاد و سر گذشت او با قلندران
دید مشتی شنگ را، نه سر نه تن
هر دو عالم باخته بی یک سخن
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » حکایت عاشقی که خفته بود و معشوق بر او عیب گرفت
گر بخفتد عاشقی جز در کفن
عاشقش گویم، ولی بر خویشتن
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » بیان وادی استغنا
قدر نه نو دارد اینجا نه کهن
خواه اینجا هیچ کن خواهی مکن
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد
ای محمد، با پدر لطفی بکن
یک سخن گو، گفت آخر کو سخن
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
رفت پیش بوعلی آن پیر زن
کاغذی زر برد کین بستان ز من
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه
شد بر او هم ایاز و هم حسن
هر سه میکردند عرض انجمن
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه
چون در آن خلوت نه ما بود و نه من
گر حسن مویی شود نبود حسن
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
چون خوش آواز آن شنودند این سخن
جمله گفتندش که دل ناخوش مکن
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » گفتار عاشقی که از بیم قیامت میگریست
چون کنم آن یک نفس با خویش من
میتوان کشتن ازین غم خویشتن
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد
چون نماندت هیچ، مندیش از کفن
برهنه خود را به آتش در فکن
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
تا که میرفتند و میگفت این سخن
چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست
نیست هرگز، گر نوست و گر کهن
زان فنا و زان بقا کس را سخن
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » ...
هر شکن در طرهٔ آن سیم تن
صد جهان جان را به یک دم صد شکن
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » ...
مینترسم من ز مرگ خویشتن
لیک ترسم از جفای خویش من