گفت روزی فرخ و مسعود بود
روز عرض لشگر محمود بود
شد به صحرا بیعدد پیل و سپاه
بود بالایی، بر آنجا رفت شاه
شد بر او هم ایاز و هم حسن
هر سه میکردند عرض انجمن
بود روی عالم از پیل و سپاه
همچو از مور و ملخ بگرفته راه
چشم عالم آن چنان لشگر ندید
بیش از آن لشگر کسی دیگر ندید
پس زفان بگشاد شاه نامور
با ایاز خاص خود گفت، ای پسر
هست چندین پیل و لشگر آن من
من همه آن تو، تو سلطان من
گرچه گفت این لفظ شاه نامدار
سخت فارغ بود ایاز و برقرار
شاه را خدمت نکرد این جایگاه
خود نگفت او کین مرا گفتست شاه
شد حسن آشفته وگفت ای غلام
میکند شاهیت چندین احترام
تو چنین استاده چون بی حرمتی
پشت خم ندهی و نکنی خدمتی
تو چرا حرمت نمیداری نگاه
حقشناسی نبود این در پیش شاه
چون ایاز القصه بشنود این خطاب
گفت هست این را موافق دو جواب
یک جواب آنست کین بیروی و راه
گر کند خدمت به پیش پادشاه
یا به خاک افتد به خواری پیش او
یا سخن گوید بزاری پیش او
بیشتر از شاه و کمتر آمدن
جمله باشد در برابر آمدن
من کیم تا سر بدین کار آورم
در میان خود را پدیدار آورم
بنده آن اوست و تشریف آن اوست
من کیم، فرمان همه فرمان اوست
آنچ هر روزی شه پیروز کرد
وین کرم کو با ایاز امروز کرد
گر دو عالم خطبهٔ ذاتش کنند
میندانم تا مکافاتش کنند
من دریغ معرض کجا آیم پدید
من که باشم، یا چرا آیم پدید
نی کنم خدمت نه در سر آیمش
کیستم تا در برابر آیمش
چون حسن بشنود این قول از ایاس
گفت احسنت ای ایاز حق شناس
خط بدادم من که در ایام شاه
لایقی هر دم به صد انعام شاه
پس حسن دیگر بگفتش کو جواب
گفت نیست آن پیش تو گفتن صواب
گر من و شه هر دو با هم بودمی
این سخن را سخت محرم بودمی
لیک تو چون محرم آن نیستی
چون بگویم، چون تو سلطان نیستی
پس حسن را زود بفرستاد شاه
شد حسن نیز از حساب آن سپاه
چون در آن خلوت نه ما بود و نه من
گر حسن مویی شود نبود حسن
شاه گفتا خلوت آمد، راز گوی
آن جواب خاص با من باز گوی
گفت هر گه از کمال لطف شاه
میکند سوی من مسکین نگاه
در فروغ پرتو آن یک نظر
محو میگردد وجودم سر به سر
از حیای آفتاب فر شاه
پاک برمی خیزم آن ساعت ز راه
چون نمیماند ز من نام وجود
چون به خدمت پیشت افتم در سجود
گر تو میبینی کسی را آن زمان
من نیم آن هست هم شاه جهان
گر تو یک لطف و اگر صد میکنی
از خداوندی تو با خود میکنی
سایهای کو گم شود در آفتاب
زو کی آید خدمتی در هیچ باب
هست ایازت سایهای در کوی تو
گم شده در آفتاب روی تو
چون شد از خود بنده فانی او نماند
هرچ خواهی کن تو دانی او نماند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این قطعه، داستانی از فرخ، مسعود و ایاز روایت میشود که در روزی خاص همراه با لشگر و فیلهای فراوان شاه محمود به صحرا رفتهاند. شاه به ایاز میگوید که او فرمانروای اوست و ایاز باید به او احترام بگذارد. ایاز با فروتنی پاسخ میدهد که او هیچگاه خود را بالاتر از شاه نمیداند و در مقابل او نمیتواند به خود اجازه دهد که در جایگاه شاه بایستد. او به حسن نیز تأکید میکند که حرمت شاه را باید حفظ کند و درکنار فرودست بودن خود، از طرف دیگر او را والامقام میداند.
در نهایت، ایاز اشاره میکند که در برابر عظمت شاه، او چیزی نیست و وجودش در برابر مقام شاه محو میشود. این گفتگوها به نوعی نشاندهنده ادب و وفاداری ایاز به شاه و عظمت مقام سلطنت است.
هوش مصنوعی: روزی خوش و مبارک بود که لشگر محمود در آن نمایش داده شد.
هوش مصنوعی: در دشت، لشکری بیشمار از فیلها و سربازان وجود داشت، و شاه به آنجا رفت.
هوش مصنوعی: در آن زمان هم ایاز و هم حسن به او توجه کردند و هر سه در جمع درباره او صحبت میکردند.
هوش مصنوعی: در برابر جهانی بزرگ و قدرتمند مانند فیل و ارتش، موجودات کوچک و ضعیفی مانند موریانه و ملخ اغلب راه خود را پیش میگیرند.
هوش مصنوعی: چشم دنیا تا به حال چنین نیروی عظیمی را ندیده و هیچ کس دیگری هم آن را مشاهده نکرده است.
هوش مصنوعی: پس از آن که شاه نامور با ایاز، یار خاص خود، سخن گفت، فرمود: ای پسر.
هوش مصنوعی: در میان لشکری از فیلها و نیروها، من تماماً به تو وابستهام و تو برای من همچون یک فرمانروا هستی.
هوش مصنوعی: هرچند شاه معروفی این سخن را بیان کرد، ایاز همچنان بیتوجه و ثابتقدم بود.
هوش مصنوعی: این مقام و جایگاه نتوانست به من خدمت کند، چون شاه به من گفت که این سخن را به خود من نسبت نداده است.
هوش مصنوعی: حسن به هم ریخته و نگران گفت: ای خدمتکار، شاه چقدر به تو احترام میگذارد.
هوش مصنوعی: تو به قدری با وقار و با شخصیت ایستادهای که اگر کسی به تو بیاحترامی کند، تو نهتنها واکنشی نشان نمیدهی، بلکه هیچ نیازی به خدمت به او نیز احساس نمیکنی.
هوش مصنوعی: چرا به مقام و ارزشها احترام نمیگذاری؟ این رفتار شایستهای در حضور پادشاه نیست.
هوش مصنوعی: وقتی ایاز این سخن را شنید، پاسخ داد که این موضوع به دو جواب مرتبط است.
هوش مصنوعی: یک پاسخ این است که وقتی توجه و راهی برای خدمت به پادشاه وجود نداشته باشد، همه چیز بیمعنا و بیهدف است.
هوش مصنوعی: انسان یا باید در برابر او به ذلت بیفتد و بر زمین بیافتد، یا باید با احتیاط و ملاحظه سخن بگوید.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که آمدن به محفل یا جمع بیشتر از مقام و منزلت افراد مهم، اگر به صورت قابل توجهی کم باشد، در واقع نشان دهنده ارزش و احترام آنهاست. به عبارت دیگر، حضور افراد با مقام بالا در کنار دیگران میتواند به اهمیت و بزرگی محفل افزوده و نشاندهنده نوعی تواضع از سوی آن افراد باشد.
هوش مصنوعی: من کیستم که در این کار وارد شوم، باید در درون خودم را آشکار کنم.
هوش مصنوعی: من عبید و بندهٔ او هستم و همهٔ مقام و ارزش از آن اوست. من چه کسی هستم که فرمانروایی من تنها به فرمان او وابسته است.
هوش مصنوعی: هر روز پیروزیهایی که شاه به دست میآورد، امروز با این لطف و کرم که با ایاز انجام میشود، مقایسه کردنی نیست.
هوش مصنوعی: اگر همه موجودات عالم همواره دربارهٔ عظمت و ویژگیهای او صحبت کنند، من نمیدانم چگونه باید به پاس این عظمت پاسخ داده شود.
هوش مصنوعی: من نمیدانم چه زمانی و کجا باید خود را نشان دهم؛ نمیدانم کیستم و چرا باید وجودم را نمایان کنم.
هوش مصنوعی: من نجاتدهندهای نیستم که در فکرش بیفتم، پس چگونه میتوانم در برابر او بایستم؟
هوش مصنوعی: هنگامی که حسن این سخن را از ایاس شنید، گفت: "آفرین، ای ایاز که حق را میشناسی."
هوش مصنوعی: من در زمانی که دربار شاه بودم، به من خطی داده شد که نشان از شایستگی بالای من داشت و هر لحظه با بخششها و پاداشهای فراوان از سوی شاه همراه بود.
هوش مصنوعی: پس دیگری به او گفت که پاسخ این سوال، همانگونه که قبلاً گفته شده، درست نیست و بهتر است که سکوت کند.
هوش مصنوعی: اگر من و پادشاه هر دو با هم بودیم، این سخن را به شدت رازداری میکردیم.
هوش مصنوعی: اما تو چون به این راز آگاهی نداری، چگونه میتوانم آن را با تو در میان بگذارم؟ تو که در جایگاه سلطنت نیستی.
هوش مصنوعی: شاه حسن را به سرعت فرستاد و حسن نیز به خاطر آن سپاه به مقام و منصب رسید.
هوش مصنوعی: در آن مکان خلوت، نه من بودم و نه کسی دیگر. اگر زیبایی در میان باشد، دیگر زیبایی معنا ندارد.
هوش مصنوعی: شاه گفت وقتی که تنهایی پیش آمده، از تو خواهم خواست که رازها را بگویی و به من پاسخ خاصی بدهی.
هوش مصنوعی: هر بار که شاه با کمال لطف خود نگاهی به من بیچاره میاندازد، احساس خوشبختی میکنم.
هوش مصنوعی: در نور آن پرتو، هنگامی که به آن نگاه میکنم، وجودم به طور کامل محو میشود.
هوش مصنوعی: به خاطر شرم آفتاب، ساعت خاصی از صبح که خورشید شروع به تابیدن میکند، من از خواب بیدار میشوم و به راه میافتم.
هوش مصنوعی: وقتی که به تو خدمت میکنم و در حال عبادت پیش تو میآیم، نام و نشانی از من باقی نمیماند.
هوش مصنوعی: اگر تو کسی را در آن لحظه میبینی، من آن شخص نیستم؛ بلکه من قدرت و مقامی بالاتر از آن دارم.
هوش مصنوعی: اگر تو یک محبت بکنی یا حتی صد محبت، در حقیقت این کارها را با خداوند انجام میدهی.
هوش مصنوعی: سایهای که در تابش آفتاب ناپدید میشود، هیچگاه نمیتواند در هیچ موضوعی کمکی به کسی کند.
هوش مصنوعی: وجود من همچون سایهای در کوی تو گم شده و زیر نور چهرهات محو شده است.
هوش مصنوعی: زمانی که انسان از خود وego خویش رها شود، دیگر چیزی از او باقی نمیماند. هر چه بخواهی، خودت میدانی که دیگر چیزی از او باقی نمانده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.