عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۴
دست نمیدهد مرا بی تو نفس زدن دمی
زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی
صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند
کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی
نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایهای
[...]
عطار » مختارنامه » باب دوم: در نعت سیدالمرسلین صلّی اللّه علیه و سلّم » شمارهٔ ۱۱
چون هست شفیع چون تو صاحب کرمی
کس را نبود در همه آفاق غمی
گر رنجه کنی از سر لطفی قدمی
کار همه عاصیان بسازی به دمی
عطار » مختارنامه » باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار » شمارهٔ ۴
دنیای دنی چیست سرای ستمی
افتاده هزار کشته در هر قدمی
گر نقد شود کرای شادی نکند
ور فوت شود جمله نیرزد به غمی
عطار » مختارنامه » باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد » شمارهٔ ۲
ای صبح چو امشب تو ز اهلِ حَرَمی
هندوی توام، مباش ترکی عجمی
زنهار مَدَم که در دل آتش دارم
آتش گردم گر بدمد صبح دمی
عطار » منطقالطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت
گر تو خوانی ناکس خویشم دمی
هیچ کس در گرد من نرسد همی
عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود
نه کسی را صبر بودی زو دمی
نه کسی را تاب او بودی همی
عطار » منطقالطیر » عزم راه کردن مرغان » تحیر بایزید
گفت ای سایل سلیمان را همی
چشم افتادست بر ما یک دمی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خونیی که به بهشت رفت
گفت چون خونم روان شد بر زمی
میگذشت آنجا حبیب اعجمی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت دیوانهای که از مگس و کیک در عذاب بود
گر به صدق آیی درین ره تو دمی
صد فتوحت پیش بازآید همی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مفلسی که عاشق شاه مصر شد
صد هزاران دل بمرد از غم همی
وین سگ کافر نمیمیرد دمی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار مردی صوفی از روزگار خود
گر تو در عالم خوشی جویی دمی
خفتهٔ یا باز میگویی همی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خفاشی که به طلب خورشید پرواز میکرد
وانک بر فرمان کشد سختی دمی
از ثوابش پر برآید عالمی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت احمد حنبل که پیش بشر حافی میرفت
گفت آخر تو امام عالمی
از تو داناتر نخیزد آدمی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها
گر به راه آید وشاق اعجمی
هست گستاخی او از خرمی
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت
اهل لیلی نیز مجنون را دمی
در قبیله ره ندادندی همی
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد
چون برون رفتی ازین گم در گمی
هست آنجا جای خاص آدمی