گنجور

 
عطار

دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی

زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی

صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند

کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی

نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای

بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی

از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو

عرش مجید ذره‌ای بحر محیط شبنمی

چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت

سایهٔ او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی

نقطهٔ قاف قدرتت گر قدم و دمی زند

هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی

چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد

اوست ز هر دو کون و بس هم‌نفسی و محرمی

لیک اگر دو کون را سوخته‌ای کنی ازو

آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی

زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد

هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی

چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم

سور چو بود آنچنان هست چنینش ماتمی

تا به کی ای فرید تو دم زنی از جهان جان

دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
آشفتهٔ شیرازی

مردمِ دیدهٔ منی نورِ دو چشمِ مردمی

جز تو پری کجا کند جلوه به شکل آدمی

باغ و بهار مردمان گر ز گل است و یاسمین

باغ و بهار من تویی ای تو بهار خرمی

چون تو مسیح‌دم بتی شاید کآید از عدم

[...]

اقبال لاهوری

بیش تو نزد ما کمی

سال تو پیش ما دمی

ای بکنار تو یمی

ساخته ئی به شبنمی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه