گنجور

 
۱
۲
۳
۱۵۳
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۴

 

قدم درنه اگر مردی درین کار

حجاب تو تویی از پیش بردار

اگر خواهی که مرد کار گردی

مکن بی حکم مردی عزم این کار

یقین دان کز دم این شیرمردان

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵

 

میی درده که در ده نیست هشیار

چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار

ز نام و ننگ بگریز و چو مردان

ز دردی کوزه‌ای بستان ز خمار

چو مست عشق گشتی کوزه در دست

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷

 

از پس پردهٔ دل دوش بدیدم رخ یار

شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار

کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم

حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار

گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸

 

درآمد دوش ترکم مست و هشیار

ز سر تا پای او اقرار و انکار

ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل

ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار

به یک دم از هزاران سوی می‌گشت

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹

 

بردار صراحیی ز خمار

بربند به روی خرقه زنار

با دردکشان دردپیشه

بنشین و دمی مباش هشیار

یا پیش هوا به سجده درشو

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰

 

ای عشق تو کیمیای اسرار

سیمرغ هوای تو جگرخوار

سودای تو بحر آتشین موج

اندوه تو ابر تند خون‌بار

در پرتو آفتاب رویت

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱

 

در عشق تو گم شدم به یکبار

سرگشته همی دوم فلک‌وار

گر نقطهٔ دل به جای بودی

سرگشته نبودمی چو پرگار

دل رفت ز دست و جان برآن است

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲

 

اشک ریز آمدم چو ابر بهار

ساقیا هین بیا و باده بیار

توبهٔ من درست نیست خموش

وز من دلشکسته دست بدار

جام درده پیاپی ای ساقی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷

 

ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار

تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار

نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان

پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار

قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸

 

ای در غرور نفس به سر برده روزگار

برخیز و کارکن که کنون است وقت کار

ای دوست ماه روزه رسید و تو خفته‌ای

آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر

سالی دراز بوده‌ای اندر هوای خویش

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹

 

دلا گذر کن ازین خاکدان مردم خوار

که دیو هست درو بس عزیز و مردم خوار

همان به است که شیران ز بیشه برنایند

که گربگان تنک‌روی می‌کنند شکار

همان به است که بازانش پر شکسته بوند

[...]

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است » شمارهٔ ۴۲

 

اول همه نیستی است تا اول کار

و آخر همه نیستیست تا روز شمار

بر شش جهتم چو نیستی شد انباز

من چون ز میانه هستی آرم به کنار

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۴۲

 

ای اهل قبور! خاک گشتید و غبار

هر ذرّه ز هر ذرّه گرفتید فرار

این خود چه سرای است که تا روز شمار

بی خود شده‌اید و بیخبر از همه کار

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۴۳

 

گل خندان شد ز گریهٔ ابر بهار

با ما بنشین یک نفس ای سیم عذار

بندیش که چون بسر شود ما را کار

بسیار به خاک ما فرو گریی زار

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۴۴

 

روزی که ز خاک من برون آید خار

گلبرگ رخم چو خاک ره گردد خوار

بگری بگری بر سر خاک من زار

گو ای همه خاک گشته کو آن همه کار

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق » شمارهٔ ۴۶

 

صد بار کشیدم و به سرباری بار

خوارم کردی چه خیزد از خواری خوار

عشقت چو مرا کشت به صد زاری زار

آنگاه مرا چه سود از یاری یار

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق » شمارهٔ ۱۴

 

ای ابر هوای عشق تو بس خون بار

وی راه غم تو وادیی بس خونخوار

در راه تو از ابر تحیر شب و روز

باران دریغ و درد میبارد زار

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۳۱

 

شمع آمد و گفت:‌چون مرا نیست قرار

از پنبه نفس زنم چو حلاج از دار

در واقعهٔ خویش چو حلاجم من

آویخته و سوخته و کشتهٔ زار

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه » شمارهٔ ۱۱

 

پروانه به شمع گفت: میسوزم زار

شمعش گفتا که سوختن بادت کار

زان میسوزی که میپرستی آتش

آتش مپرست و کافری دست بدار

عطار
 

عطار » وصلت نامه » بخش ۷۲ - و له ایضاً

 

ای اهل قبور خاک گشتید و غبار

هر ذره زهر ذره گرفتید کنار

این خود چه سرابست که تاروز شمار

بیخود شده‌اید بیخبر از همه کار

عطار
 
 
۱
۲
۳
۱۵۳
 
تعداد کل نتایج: ۳۰۴۶