گنجور

 
عطار

اشک ریز آمدم چو ابر بهار

ساقیا هین بیا و باده بیار

توبهٔ من درست نیست خموش

وز من دلشکسته دست بدار

جام درده پیاپی ای ساقی

تا کنم جان خویش بر تو نثار

تا که جامی تهی کنم در عشق

پر برآرم ز خون دیده کنار

در ره عشق چون فلک هر روز

کار گیرم ز سر زهی سر و کار

منم و دردیی و درد دلی

دردی و درد هر دو با هم یار

سر فرو برده‌ای درین گلخن

فارغ از توبه و ز استغفار

درس عشاق گفته در بن دیر

پای منبر نهاده بر سر دار

فانی و باقیم و هیچ و همه

روح محضیم و صورت دیوار

ساقیا گر برآرم از دل دم

ز دم من برآید از تو دمار

بادهٔ ما ز جام دیگر ده

که نه مستیم ما و نه هشیار

موضع عاشقان بی سر و بن

هست بالای کعبه و خمار

گر برآرند یک نفس بی دوست

دلق و تسبیحشان شود زنار

ما همه کشتگان این راهیم

سیر گشته ز جان قلندروار

مست عشقیم و روی آورده

در رهی دور و عقبه‌ای دشوار

زاد ما مانده مرکب افتاده

وادییی تیره و رهی پر خار

بی نهایت رهی که هر ساعت

کشتهٔ اوست صد هزار هزار

چون بدین ره بسی فرو رفتیم

باز ماندیم آخر از رفتار

گه به پهلوی عجز می‌گشتیم

گه به سر می‌شدیم چون پرگار

آخر از گوشه‌ای منادی خاست

کای فروماندگان بی‌مقدار

آنچه جستید در گلیم شماست

لیس فی الدار غیرکم دیار

این چنین وادیی به پای تو نیست

سر خود گیر و رفتی ای عطار