غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
مطرب دلم ز پرده به در میرود بگو
ساقی بیا که آتش عشقم به جان گرفت
دیدی دلا که شعلۀ جوالاهه فراق
مانند نقطه عاقبتم در میان گرفت
از بس که سوخت کوکب بختم در آسمان
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
هرکه خو با دلبر ترسا گرفت
در خرابات مغان مأوا گرفت
هرکه چون مجنون به لیلی داد دل
پوست پوشید و ره صحرا گرفت
ناوک مژگان آن ابرو کمان
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
نگار من ز شبستان به در نمیآید
زمان گل مگر آخر به سر نمیآید
بهار میگذرد ساقیا تعلل چیست
مگر خزان دو سه روز دگر نمیآید
چه شد که لاف کلیمی نمیزند بلبل
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
شکفته غنچۀ خندان و گویی از دهنش
چکیده خون دل بلبلی به پیرهنش
چنان ز ساغر گل بلبل چمن مست است
که بیفریب توانی کشید در رسنش
به خواب چشم تو مایل ترم که می ترسم
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
ز جان بیزارم از دست دل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
به دریای غمت نازم که بازم
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
برآنم که گر جامی آرم به چنگ
زنم سنگ بر شیشۀ نام و ننگ
از آنم شتاب است در دور جام
که دوران عمرم ندارد درنگ
نیندیشم از سختی راه دور
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
از کوی نیک نامی باید قدم کشیدن
یا خط عاشقی را بر سر قلم کشیدن
گر او جفا پسندد بر عاشقان مسکین
ما نیز می پسندیم از وی ستم کشیدن
ابرو کمانم ار تیر بر قصد جان گشاید
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
ای مزرع مهر تو دل من
وی تخم غم تو در گِل من
یک عمر ز کشت و کار این دشت
شد تخم غم تو حاصل من
بس غوطه زدم به بحر حیرت
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
از تغافل ساقی سرمست بی پروای من
خون دل ریزد بجای باده در مینای من
مفلسان را گر مِی و مطرب نباشد گو مباش
سینۀ من بربط من اشک من صهبای من
صد هزاران سرو را پامال خاک ره کند
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
به کامم زهر شد تریاق هستی
به مِی ساقی بشوی اوراق هستی
نبود ار نیستی پایان هر هست
نگشتی هیچ کس مشتاق هستی
اگر دستم نبستی رشتۀ مهر
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
هلالم ز ابرو بتا تا نمودی
دل از دست دیوانۀ خود ربودی
کشد گر به بتخانه نقشت، مصّور
به یکدفعه بت ها کنندت سجودی
ندانم چرا شش جهت شد معطر
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
نگار من تو چون در قصد آزار دل زاری
ز دست خود بیازارش ز اغیارش چو آزاری
نباشد در جهان یکسر غمی گویا ازین بدتر
بیازاری شناسا را بُتا از دست اغیاری
به هر کس وانمایم دل که دل را واخرد از غم
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
بت ابرو کمانی از کمینی
به تیرم می زند بی جرم و کینی
به کوی میفروشان خانه کردم
نمی دانستم که ای غم در کمینی
برد سیلاب اشکم خانه از بن
[...]