گنجور

 
غبار همدانی

ز جان بیزارم از دست دل خویش

خدایا با که گویم مشکل خویش

گل من خار غم در پا ندارد

که چندان فارغست از بلبل خویش

به دریای غمت نازم که بازم

به قعر خویش برد از ساحل خویش

دل من می ندانم مایل کیست

که هیچش می نبینم مایل خویش

دی از پروانۀ وصل تو تا صبح

شدم از شوق شمع محفل خویش

چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم

دلم گیرد کنار از منزل خویش

ندانم آخر این صیّاد بی رحم

چرا پوشید چشم از بسمل خویش

دلا تا چند کاری تخم هستی

به باد نیستی ده حاصل خویش

بهل تا اوفتان خیزان بیاید

غبار خسته ره با محمل خویش

 
 
 
فخرالدین اسعد گرگانی

سمن بر ویس گریان بردل خویش

گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش

انوری

به جان آمد مرا کار از دل خویش

غمی گشتم زکار مشکل خویش

در آن دریا شدستم غرقه کانجا

بجز غم می‌نبینم ساحل خویش

به راه وصل می‌پویم ولیکن

[...]

امیرخسرو دهلوی

مرا کاری ست مشکل با دل خویش

که گفتن می نیارم مشکل خویش

خیالت داند و چشم من و غم

که هر شب در چه کارم با دل خویش؟

ز واپس ماندگان یادی کن آخر

[...]

ابن یمین

بغربت او فکند از منزل خویش

چنانک آگه نیم زاب و گل خویش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه