ز جان بیزارم از دست دل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش
دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش
دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش
چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش
ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش
دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش
بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از درد و رنج دل خود سخن میگوید و از خداوند کمک میطلبد. او به غم و تنهایی خود اشاره کرده و به این نکته میپردازد که دلش هیچ شوقی به دیگران ندارد و همیشه در غم و اندوه است. شاعر به مقایسه خود با مرغی میپردازد که بدون هدف آواره است و از بیتابی در انتظار وصال میسوزد. در انتها، او به سرنوشت و نامساعدیهای زندگی اشاره میکند و از اینکه تا کی باید به این حال ادامه دهد، نگران است.
هوش مصنوعی: از زندگی خود خستهام و از دل خود رنج میبرم، خدایا با که مشکل خود را در میان بگذارم؟
هوش مصنوعی: گل من از غم و درد بیخبر است و هیچ خاری در پایش نیست، زیرا آنقدر بینگرانی و شاداب است که به فکر بلبل خود نیست.
هوش مصنوعی: من به عمق غم تو افتخار میکنم، زیرا بار دیگر مرا به اعماق خود میبرد و از ساحل امنم دور میکند.
هوش مصنوعی: دل من نمیداند که به چه کسی تمایل دارد، چرا که هیچگاه تمایل خود را نمیبیند.
هوش مصنوعی: روز گذشته، با اشتیاق دیدار تو تا صبح بیدار ماندم و مانند شمع محفل خودم روشن و درخشان بودم.
هوش مصنوعی: دل من همچون پرندهای است که تخمش را گم کرده و همواره غمگین و بیقرار است و از خانهاش دور افتاده است.
هوش مصنوعی: من نمیدانم چرا این شکارچی بیرحم چشم از زخمی که خود به جا آورده، میپوشد.
هوش مصنوعی: ای دل، تا کی به بیهوده زندگی میکنی و در پی بهرهوری از وجودت نیستی؟ سعی کن از آنچه که داری، نتیجه بگیری و در مسیر خود به پیش بروی.
هوش مصنوعی: بگذار تا او با آرامی و وقار بیاید، غبار خستگی راه را با کالسکهاش به دوش کشد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سمن بر ویس گریان بردل خویش
گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش
به جان آمد مرا کار از دل خویش
غمی گشتم زکار مشکل خویش
در آن دریا شدستم غرقه کانجا
بجز غم مینبینم ساحل خویش
به راه وصل میپویم ولیکن
[...]
در آتش ماندهام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
مرا کاری ست مشکل با دل خویش
که گفتن می نیارم مشکل خویش
خیالت داند و چشم من و غم
که هر شب در چه کارم با دل خویش؟
ز واپس ماندگان یادی کن آخر
[...]
بغربت او فکند از منزل خویش
چنانک آگه نیم زاب و گل خویش
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.