غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
بر زلف تو تا باد صبا را گذر افتاد
بس نافۀ چین بر سر هر رهگذر افتاد
بس یوسف دل دید در آن چاه زنخدان
دیوانه دلم بر سَر آنان به سر افتاد
ما را ز سر زلف تو این شیوه خوش آمد
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
تا جام باده بر لب ساقی گذر نکرد
مِی خواره را ز راز نهان با خبر نکرد
پرهیز چون کنیم که پیکان غمزه ات
وقتی ز جان گذشت که دل را خبر نکرد
با آتشی که شمع به کانون سینه داشت
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
همه روزه بر سر کشور دلم از بتان حشمی رسد
چه رسد به ملک خراب اگر حشمی ز محتشمی رسد
شود جراحت سینه بِه ز عنایت تو اگر به من
دو سه قطره مشک تَر ای صنم ز ترشّح قلمی رسد
ز شراب شوق تو سرخوشم صنما به خاک بریز می
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
میی کز وی بنای شادمانی ها به جا باشد
که گوید توبه از وی خاصه فصل گل روا باشد
دلم را غرق در دریای خون کردی نمی گویی
که شاید کشتی ما را خدایی ناخدا باشد
اگر غم سالها چار اسبه بر ملک دلم تازد
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
ما سمندر زادگان را شکوه از آتش نباشد
کِی ز آتش میگریزد هرکه در وی غش نباشد
گر کنند ایمن زهجرانم غم از نیران ندارم
بیمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد
بی غشم کن ساقیا از مِی که بسیار آزمودم
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
حدیث روضۀ رضوان و نار نیرانش
حکایتی است ز اوضاع وصل و هجرانش
بریز سیل سرشکم که جان به در نبرد
هزار کشتی نوح از بلای طوفانش
تو خضر راه شو ای عشق تا در این دم مرگ
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
اگر چه نیست ترا هیچ پاس اهل وفاق
بیا که طاقتم از دوریت رسیده به طاق
کمان ابرویت ار مختلف زند تیرم
رواست آنکه گهی جفت خوانمش گه طاق
به دشمن این سخن غم فزا نباید گفت
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
در بند هرچه در دو جهان هست نیستم
در حیرتم که اینهمه مفتون کیستم
رازم چو شمع بر همه آفاق گشته فاش
خندان به حال خویشتن از بس گریستم
گر آبیم در آتش دل چیست مسکنم
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
ساقی بیار باده وزین جنس آتشم
پروانه وش بسوز کزین سوز سرخوشم
مستی دهد به یاد لبت اشک لاله رنگ
چندان که از ایاق تو صهبای بی غشم
از جام دهر جرعۀ مِی کس نمی خورد
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
چشم اگر پوشی ز کار خویشتن
لطف ها بینی ز یار خویشتن
غربت مردم به شهر مردم است
من غریبم در دیار خویشتن
دوش در بزمی که بودی با رقیب
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
ساقی قدحی پر کن مطرب به دفی کف زن
در پیش سپاه غم با خیل طرب صف زن
تا چند ز غم گردن در سلسله ها داری
چنگی پی آزادی بر سلسله دف زن
تا در خم گردونی زین راز نه ای آگه
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
ای عهد شکسته و جفا کرده
ما را به فراق مبتلا کرده
ای داده به دست مدعی دامان
پیراهن صبر من قبا کرده
بیگانه ز خویش آشنا گشته
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
تا کی رودم خون دل از هر مژه چون جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی
بیمار غمت جان به لب و دل نگران است
شاید که به آئین طبیبان بدر آئی
من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
خیال توبه کردم دی ز مستی
ولی از توبه نِی از می پرستی
بیا ساقی بده می تا بشویم
ز لوح خودپرستی نقش هستی
مرا درسی که استاد ازل گفت
[...]