گنجور

 
غبار همدانی

حدیث روضۀ رضوان و نار نیرانش

حکایتی است ز اوضاع وصل و هجرانش

بریز سیل سرشکم که جان به در نبرد

هزار کشتی نوح از بلای طوفانش

تو خضر راه شو ای عشق تا در این دم مرگ

رسانی از ظلماتم به آب حیوانش

علاج این دل دیوانه را توانم کرد

به دست افتد اگر طرّۀ پریشانش

دلا متاع گرانمایه ایست گوهر عمر

ولی چه سود که ما میدهیم ارزانش

بسی نمانده که یکباره برطرف گردد

سحاب چشم من از بس که ریخت بارانش