سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۲
بلند آواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بی شرمی بینداخت
نمیداند که آهنگ حجازی
فرو ماند ز بانگ طبل غازی
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۳
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی قدرش نیفزود
هنر بنمای اگر داری نه گوهر
گل از خار است و ابراهیم از آزر
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۴
عالم اندر میان جاهل را
مثلی گفتهاند صدیقان
شاهدی در میان کوران است
مصحفی در سرای زندیقان
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۵
سنگی به چند سال شود لعل پارهای
زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۶
تمیز باید و تدبیر و عقل و آنگه مُلک
که مُلک و دولتِ نادان سلاح جنگ خداست
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۷
عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند
بیچاره در آیینهٔ تاریک چه بیند
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۸
اندک اندک به هم شود بسیار
دانه دانه است غله در انبار
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۹
چو با سفله، گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۰
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار
کآن به نابینایی از راه اوفتاد
وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۱
به قول دشمن پیمان دوست بشکستی
ببین که از که بریدی و با که پیوستی
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۲
وامش مده آن که بی نماز است
گرچه دهنش ز فاقه باز است
کاو فرض خدا نمیگزارد
از قرض تو نیز غم ندارد
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۲
امروز دو مرده بیش گیرد مرکن
فردا گوید تربی از اینجا بر کن
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۳
آن که در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست
حال درماندگان کسی داند
که به احوال خویش در ماند
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۳
ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار
که خر خارکش مسکین در آب و گل است
آتش از خانهٔ همسایهٔ درویش مخواه
کآنچه بر روزن او میگذرد دود دل است
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۴
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش
کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۵
قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به کفر یا به شکایت برآید از دهنی
فرشتهای که وکیل است بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۶
جهد رزق ار کنی و گر نکنی
برساند خدای عز و جل
ور روی در دهان شیر و پلنگ
نخورندت مگر به روز اجل
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۷
شنیدهای که سکندر برفت تا ظلمات
به چند محنت و خورد آن که خورد آب حیات
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۸
مسکین حریص در همه عالم همیرود
او در قفای رزق و اجل در قفای او
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۷۰
هر که را جاه و دولت است و بدان
خاطری خسته در نخواهد یافت
خبرش ده که هیچ دولت و جاه
به سرای دگر نخواهد یافت