ای بگفته در دلم اسرارها

وی برای بنده پخته کارها

ای خیالت غمگسار سینه‌ها

ای جمالت رونق گلزارها

ای عطای دست شادی بخش تو

[...]

چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها

بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها

چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه

ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها

هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد

[...]

گفت اینک اندر آن کارم شها

کافکنم در دین عیسی فتنه‌ها

گرت برهان باید و حجت مها

بازخوان من آیة او ننسها

خود ز بیم این دم بی‌منتها

باز خوان فابین ان یحملنها

عقل عقلند اولیا و عقلها

بر مثال اشتران تا انتها

گو تحدث جهرة اخبارها

در سخن آید زمین و خاره‌ها

یوم تبلی والسرائر کلها

بان منکم کامن لا یشتهی

رمز ننسخ آیة او ننسها

نات خیرا در عقب می‌دان مها

گفت لا حول این چه می‌گویی مها

از من آموزند این ترتیبها

باشد او در من ببیند عیبها

من نبینم در وجود خود شها

راز را اندر میان آور شها

رو مکن در ابر پنهانی مها

از کجا آورده‌اند آن حله‌ها

من کریم من رحیم کلها

وز ضعیفی عقل تو ای خربها

این خر پژمرده گشتست اژدها

قصه وا گفت و حدیث اژدها

گفت بر خرسی منه دل ابلها

جان چو افزون شد گذشت از انتها

شد مطیعش جان جمله چیزها

ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها

که نبیند ماه را بیند سها

باش تا اجزای تو چون بیضه‌ها

مرغها زایند اندر انتها

بلک بیرون از افق وز چرخ‌ها

بی مکان باشد چو ارواح و نَهی

هر یکی جان را ستاند ده بها

از نبی خوان عشرة امثالها