گنجور

 
مولانا

آن یکی یاری پیمبر را بگفت

که منم در بیعها با غبن جفت

مکر هر کس کو فروشد یا خرد

همچو سحرست و ز راهم می‌برد

گفت در بیعی که ترسی از غرار

شرط کن سه روز خود را اختیار

که تانی هست از رحمان یقین

هست تعجیلت ز شیطان لعین

پیش سگ چون لقمه نان افکنی

بو کند آنگه خورد ای معتنی

او ببینی بو کند ما با خرد

هم ببوییمش به عقل منتقد

با تانی گشت موجود از خدا

تابه شش روز این زمین و چرخها

ورنه قادر بود کو کن فیکون

صد زمین و چرخ آوردی برون

آدمی را اندک اندک آن همام

تا چهل سالش کند مرد تمام

گرچه قادر بود کاندر یک نفس

از عدم پران کند پنجاه کس

عیسی قادر بود کو از یک دعا

بی توقف بر جهاند مرده را

خالق عیسی بنتواند که او

بی توقف مردم آرد تو بتو

این تانی از پی تعلیم تست

که طلب آهسته باید بی سکست

جو یکی کوچک که دایم می‌رود

نه نجس گردد نه گنده می‌شود

زین تانی زاید اقبال و سرور

این تانی بیضه دولت چون طیور

مرغ کی ماند به بیضه‌ ای عنید

گرچه از بیضه همی آید پدید

باش تا اجزای تو چون بیضه‌ها

مرغها زایند اندر انتها

بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه

بیضه گنجشک را دورست ره

دانهٔ آبی به دانه سیب نیز

گرچه ماند فرقها دان ای عزیز

برگها هم‌رنگ باشد در نظر

میوه‌ها هر یک بود نوعی دگر

برگهای جسمها ماننده‌اند

لیک هر جانی بریعی زنده‌اند

خلق در بازار یکسان می‌روند

آن یکی در ذوق و دیگر دردمند

همچنان در مرگ یکسان می‌رویم

نیم در خسران و نیمی خسرویم