گنجور

 
مولانا

پیش از عثمان یکی نساخ بود

کو به نسخ وحی جدی می‌نمود

چون نبی از وحی فرمودی سبق

او همان را وا نبشتی بر ورق

پرتو آن وحی بر وی تافتی

او درون خویش حکمت یافتی

عین آن حکمت بفرمودی رسول

زین قدر گمراه شد آن بوالفضول

کانچ می‌گوید رسول مستنیر

مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر

پرتو اندیشه‌اش زد بر رسول

قهر حق آورد بر جانش نزول

هم ز نساخی بر آمد هم ز دین

شد عدوّ مصطفی و دین بکین

مصطفی فرمود کای گبر عنود

چون سیه گشتی اگر نور از تو بود؟

گر تو ینبوع الهی بودیی

این چنین آب سیه نگشودیی

تا که ناموسش به پیش این و آن

نشکند بر بست این او را دهان

اندرون می‌سوختش هم زین سبب

توبه کردن می‌نیارست این عجب

آه می‌کرد و نبودش آه سود

چون در آمد تیغ و سر را در ربود

کرده حق ناموس را صد من حدید

ای بسا بسته به بند ناپدید

کبر و کفر آن سان ببست آن راه را

که نیارد کرد ظاهر آه را

گفت اغلالا فهم به مقمحون

نیست آن اغلال بر ما از برون

خلفهم سدا فاغشیناهم

می‌نبیند بند را پیش و پس او

رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست

او نمی‌داند که آن سد قضاست

شاهد تو سد روی شاهدست

مرشد تو سد گفت مرشدست

ای بسا کفار را سودای دین

بندشان ناموس و کبر آن و این

بند پنهان لیک از آهن بتر

بند آهن را کند پاره تبر

بند آهن را توان کردن جدا

بند غیبی را نداند کس دوا

مرد را زنبور اگر نیشی زند

طبع او آن لحظه بر دفعی تند

زخم نیش اما چو از هستی تست

غم قوی باشد نگردد درد سست

شرح این از سینه بیرون می‌جهد

لیک می‌ترسم که نومیدی دهد

نی مشو نومید و خود را شاد کن

پیش آن فریادرس فریاد کن

کای محب عفو از ما عفو کن

ای طبیب رنج ناسور کهن

عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد

خود مبین تا بر نیارد از تو گرد

ای برادر بر تو حکمت جاریه‌ست

آن ز ابدالست و بر تو عاریه‌ست

گرچه در خود خانه نوری یافتست

آن ز همسایهٔ منور تافتست

شکر کن غره مشو بینی مکن

گوش دار و هیچ خودبینی مکن

صد دریغ و درد کین عاریتی

امتان را دور کرد از امتی

من غلام آن که او در هر رباط

خویش را واصل نداند بر سماط

بس رباطی که بباید ترک کرد

تا به مسکن در رسد یک روز مرد

گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست

پرتو عاریت آتش‌زنیست

گر شود پر نور روزن یا سرا

تو مدان روشن مگر خورشید را

هر در و دیوار گوید روشنم

پرتو غیری ندارم این منم

پس بگوید آفتاب ای نارشید

چونک من غارب شوم آید پدید

سبزه‌ها گویند ما سبز از خودیم

شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم

فصل تابستان بگوید ای امم

خویش را بینید چون من بگذرم

تن همی‌نازد به خوبی و جمال

روح پنهان کرده فر و پر و بال

گویدش ای مزبله تو کیستی

یک دو روز از پرتو من زیستی

غنج و نازت می‌نگنجد در جهان

باش تا که من شوم از تو جهان

گرم‌دارانت ترا گوری کنند

طعمهٔ ماران و مورانت کنند

بینی از گند تو گیرد آن کسی

کو به پیش تو همی‌مردی بسی

پرتو روحست نطق و چشم و گوش

پرتو آتش بود در آب جوش

آنچنانک پرتو جان بر تنست

پرتو ابدال بر جان منست

جان جان چو واکشد پا را ز جان

جان چنان گردد که بی‌جان تن بدان

سر از آن رو می‌نهم من بر زمین

تا گواه من بود در روز دین

یوم دین که زلزلت زلزالها

این زمین باشد گواه حالها

گو تحدث جهرة اخبارها

در سخن آید زمین و خاره‌ها

فلسفی منکر شود در فکر و ظن

گو برو سر را بر آن دیوار زن

نطق آب و نطق خاک و نطق گل

هست محسوس حواس اهل دل

فلسفی کو منکر حنانه است

از حواس اولیا بیگانه است

گوید او که پرتو سودای خلق

بس خیالات آورد در رای خلق

بلک عکس آن فساد و کفر او

این خیال منکری را زد برو

فلسفی مر دیو را منکر شود

در همان دم سخرهٔ دیوی بود

گر ندیدی دیو را خود را ببین

بی جنون نبود کبودی بر جبین

هر که را در دل شک و پیچانیست

در جهان او فلسفی پنهانیست

می‌نماید اعتقاد و گاه گاه

آن رگ فلسف کند رویش سیاه

الحذر ای مؤمنان کان در شماست

در شما بس عالم بی‌منتهاست

جمله هفتاد و دو ملت در توست

وه که روزی آن بر آرد از تو دست

هر که او را برگ آن ایمان بود

همچو برگ از بیم این لرزان بود

بر بلیس و دیو زان خندیده‌ای

که تو خود را نیک مردم دیده‌ای

چون کند جان بازگونه پوستین

چند وا ویلی بر آید ز اهل دین

بر دکان، هر زرنما خندان شدست

زانک سنگ امتحان پنهان شدست

پرده‌ ای ستار از ما بر مگیر

باش اندر امتحان ما را مجیر

قلب پهلو می‌زند با زر به شب

انتظار روز می‌دارد ذهب

با زبان حال زر گوید که باش

ای مزور تا بر آید روز فاش

صد هزاران سال ابلیس لعین

بود ز ابدال و امیر المؤمنین

پنجه زد با آدم از نازی که داشت

گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode