گنجور

کسایی » رباعیها » هستی

 

این هستی تو ، هستی هست دگر است

وین مستی تو ، مستی مست دگر است

رو ، سر به گریبان تفکر درکش

کاین دست تو ، آستین دست دگر است

کسایی
 

کسایی » رباعیها » تیغ خورشید

 

گر در عمری شبی به ما پردازد

وین جان به لب رسیده را بنوازد

لب بر لب او نهشته ، ناگه خورشید

با تیغ کشیده بر سر ما تازد

کسایی
 

کسایی » رباعیها » پیغام فلک

 

نارفته به شاهراه وصلت گامی

نایافته از حسن و جمالت کامی

ناگاه شنیدم از فلک پیغامی

کز خُمّ زوال نوش بادت جامی

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » سوگنامه

 

بادِ صبا درآمد، فردوس گشت صحرا

آراست بوستان را نیسان به فرشِ دیبا

آمد نسیمِ سُنبُل با مُشک و با قَرَنفُل

آورد نامهٔ گُل، بادِ صبا به صَهبا

کُهسار چون زُمُرُّد، نقطه زده ز بُسَّد

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » موی سپید و روی سیاه ...

 

چون سر من سپید دید بتم

گفت تشبیه شیب و سخت عجب

گفت : موی سپید و روی سیاه

همچو روز است در میانهٔ شب !

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » به شاهراه نیاز

 

به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال

که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت

وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی

بدرّد ار به مَثَل آهنین بود هملخت

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » دشمنی مذهبی

 

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی نه صواب است ، خطاست

بی گمان ، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » به نوبهار ...

 

به نوبهار جهان تازه گشت و خرم گشت

درخت سبز عَلَم گشت و خاک مُعْلَم گشت

نسیم نیمشبان جبرئیل گشت مگر

که بیخ و شاخ درختان خشک مریم گشت

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » جنازهٔ دوست

 

جنازهٔ تو ندانم کدام حادثه بود

که دیده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح

از آب دیده چو طوفان نوح شد همه مرو

جنازهٔ تو بر آن آب همچو کشتی نوح

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » نرگس

 

نرگس نگر، چگونه همی عاشقی کند

بر چشمکان آن صنم خَلُّخی‌نژاد

گویی مگر کسی بشد، از آب زعفران

انگشت زرد کرد و به کافور بر نهاد

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » مرگ امیر

 

آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد

بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » سرخ رویی و زرد رویی

 

نورد بودم ، تا ورد من مُورَّد بود

برای ورد مرا ترک من همی پرورد

کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم

از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » مردم و زمانه

 

نانوردیم و خوار و این نه شگفت

که برِ ورد، خار نیست نورد

مردم اندر خور زمانه شده‌ست

نرد چون شاخ گشت و شاخ چون نرد

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » زلف معشوق

 

کمند زلف را ماند چو برهم بافتن گیرد

سپاه زنگ را ماند چو بر هم تاختن گیرد

معقرب زلف مشکینش معلق بر رخ روشن

چنان چون عنبرین عقرب که زهره در دهن گیرد

گهی همچون شبه باشد که بر خورشید برپاشی

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » شعر و غزل

 

ای آنکه جز از شعر و غزل هیچ نخوانی

هرگز نکنی سیر دل از تُنبُل و ترفند

زیبا بود ار مرو بنازد به کسایی

چونانکه جهان جمله به استاد سمرقند

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » آن خوشه های رز ...

 

آن خوشه های رز نگر آویخته سیاه

گویی همی شبه به زمرد در اوژنند

وان بانگ چَزد بشنو ، از باغ نیمروز

همچون سفال نو که به آبش فرو زنند

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » دولت سامانیان و بلعمیان

 

به وقت دولت سامانیان و بلعمیان

چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » صبح و نبید

 

صبح آمد و علامت مصقول بر کشید

وز آسمان شمامهٔ کافور بر دمید

گویی که دوست قُرطهٔ شَعر کبود خویش

تا جایگاه ناف به عمدا فرو درید

در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » شنبلید ، در میان خوید

 

بگشای چشم و ژرف نگه کن به شنبلید

تابان به سان گوهر، اندر میان خوید

بر سان عاشقی که ز شرم رخان خویش

دیبای سبز را به رخ خویش بر کشید

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » گازُر

 

کوی و جوی از تو کوثر و فردوس

دل و جامه ز تو سیاه و سپید

رخ تو هست مایهٔ تو، اگر

مایهٔ گازران بود خورشید

کسایی
 
 
۱
۲
۳
۶