گنجور

 
کسایی

صبح آمد و علامت مصقول بر کشید

وز آسمان شمامهٔ کافور بر دمید

گویی که دوست قُرطهٔ شَعر کبود خویش

تا جایگاه ناف به عمدا فرو درید

در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب

ور چند جِرم ماه سر اندر سپر کشید

خورشید با سهیل عروسی کند همی

کز بامداد کِلّهٔ مصقول بر کشید

وان عکس آفتاب نگه کن ؛ علم علم

گویی به لاژورد می سرخ بر چکید

یا بر بنفشه‌زار گل نار سایه کرد

یا برگ لاله‌زار همی بر چکد به خوید

یا آتش شعاع ز مشرق فروختند

یا پرنیان لعل کسی باز گسترید

جام کبود و سرخ نبید آر، کآسمان

گویی که جامهای کبود است پُر نبید

جام کبود و بادهٔ سرخ و شعاع زرد

گویی شقایق است و بنفشه‌ست و شنبلید

چون خوش بود نبید بر این تیغ آفتاب

خاصه که عکس او به نبید اندرون فتید

آن روشنی که چون به پیاله فرو چکد

گویی عقیق سرخ به لؤلؤ فرو چکید

وان صاف می که چون به کف دست بر نهی

کف از قدح ندانی، نی از قدح نبید