گنجور

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱ - در حل فال گوید

 

چون ز بهر فال بگشائی کتاب

از عبید آن فال را بشنو جواب

حرف اول را ز سطر هفتمین

بنگر از رای بزرگان سر متاب

از حروف آن حرف کاندر فاتحه است

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲ - در عبرت از عاقبت کار شاه شیخ ابواسحاق

 

سلطان تاج‌بخش جهاندار امیر شیخ

کاوازهٔ سعادت جودش جهان گرفت

شاهی چو کیقباد و چو افراسیابِ گُرد

کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت

پشتیِ دین به قوّتِ تدبیرِ پیر کرد

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳ - در شکایت از قرض

 

مرا قرض هست و دگر هیچ نیست

فراوان مرا خرج و زر هیچ نیست

جهان گو همه عیش و عشرت بگیر

مرا زین حکایت خبر هیچ نیست

هنر خود ندانم و گر نیز هست

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴ - در مدح رکن‌الدین عمیدالملک وزیر

 

خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک

توئی که چرخ به جاه تو التجا دارد

قضا به هرچه اشارت کنی مطیع شود

قدر به هرچه رضا باشدت رضا دارد

کسیکه پرتو رای تو در ضمیر آرد

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵ - ایضا در مدح همو

 

صاحبقران و صاحب دیوان عمید ملک

ای آنکه هرچه کرد ضمیرت صواب کرد

ای خواجه ای که نافذ تقدیر در ازل

ذات ترا ز جمله جهان احتساب کرد

وی سروری که هر نفس از خاک درگهت

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶ - ایضا در مدح همو

 

ای جوانبخت وزیری که کند افسر سر

خاک پایت چو بدین گنبد خضرا برسد

جان هر خسته ز لطف تو دوا کسب کند

دل هرکس ز عطایت به تمنی برسد

ملک را چون تو عمیدی چو خدا روزی کرد

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۷ - در یاس از خلق و توکل به خدا

 

نماند هیچ کریمی که پای خاطر من

ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید

خیال بود مرا کان غرض که مقصود است

حصول آن غرض از شهریار بگشاید

بدان هوس بر سلطان کامران رفتم

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۸ - در کنایه به کسی

 

در علم حساب ار زانک رای تو تبه باشد

بر کس چه نهی تهمت کس را چه گنه باشد

سهو است ترا ای جان اندیشه از این به کن

نون را صد و شش خوانی لیکن صدوده باشد

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۹ - در حسرت بر عمر گذشته

 

به نای و نی همه عمرم گذشت و می‌گفتم

دریغ عمر و جوانی که می‌رود بر باد

به آه و ناله کنون دل نهاده‌ام چه کنم

قضا قضای خدای است هرچه بادا باد

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰ - در عبرت

 

ای عبید این گل صد برگ بر اطراف چمن

هیچ دانی که سحرگاه چرا می‌خندد

با وجود گره غنچهٔ و تنگی دل او

حکمتی هست نه از باد هوا می‌خندد

چون ثبات فلک و کار جهان می‌بیند

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۱ - در تعریض

 

آنکه گردون فراشت و انجم کرد

عقل و روح آفرید و مردم کرد

رشتهٔ کاینات در هم بست

پس سر رشته در میان گم کرد

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۲ - در تزکیهٔ نفس خود

 

عبید این حرص مال و جاه تاکی

جهان فانیست رو ترک جهان گیر

چو مردان دامن از دنیا بیفشان

وزین گرداب خود را بر کران گیر

ز مسجد رخت بر کوی مغان کش

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۳ - در صفت قصر شیخ ابواسحاق

 

بفیروزی در این قصر همایون

که بادا تا به نفخ صور معمور

به شادی بزم سلطان قصب پوش

که دل را ذوق بخشد دیده را نور

جمال ملک و دین شاه جوانبخت

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۴ - در تضمین مطلع یکی از قصاید سعدی گوید

 

چه تفاوت کند ار زانکه بیائی بر ما

« بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار»

دست در دامن می زن که از این پس همه روز

« خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار »

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۵ - در مناجات گوید

 

چون در این دنیا عزیزم داشتی یارب به لطف

وز بسی نعمت نهادی بر من مسکین سپاس

اندر آن دنیا عزیزم دار زیرا گفته‌اند

« خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۶ - در شکایت از قرض گوید

 

مردم به عیش و شادی و من در بلای قرض

هریک به کار و باری و من مبتلای قرض

قرض خدا و قرض خلایق به گردنم

آیا ادای فرض کنم یا ادای قرض

خرجم فزون ز غایت و قرضم برون ز حد

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۷ - ایضا در شکایت از قرض گوید

 

وای بر من که روز شب شده‌ام

دایما همنشین و همدم قرض

مدتی گرد هرکسی گشتم

بو که آرم به دست مرهم قرض

آخرالامر هیچکس نگشاد

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۸ - در وصف معشوقه گوید

 

زهی لعل لب نازک میانت

مراد دیدهٔ باریک بینان

غم عشقت به هشیاری و مستی

مراد دیدهٔ خلوت نشینان

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۹ - در وصف ایوان سلطانی گوید

 

چه خوش باشد در این فرخنده ایوان

نشان افزودن و مجلس نهادن

به یاد بزم سلطان جوانبخت

نشستن شاد و داد عیش دادن

چو من دل درمی و معشوق بستن

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۰ - در نصیحت

 

ای دل ز اهل و اولاد دیگر مکش ملامه

در شهر خویش بنشین بالخیر والسلامه

آن قوم بی‌کرم را یک بار آزمودی

«من جرب المجرب حلت به الندامه»

عبید زاکانی
 
 
۱
۲