گنجور

 
عبید زاکانی

مردم به عیش و شادی و من در بلای قرض

هریک به کار و باری و من مبتلای قرض

قرض خدا و قرض خلایق به گردنم

آیا ادای فرض کنم یا ادای قرض

خرجم فزون ز غایت و قرضم برون ز حد

فکر از برای خرج کنم یا برای قرض

از هیچ خط نتابم غیر از سجل دین

وز هیچکس ننالم غیر از گوای قرض

در شهر قرض دارم واندر محله قرض

در کوچه قرض دارم واندر سرای قرض

از صبح تا به شام در اندیشه مانده‌ام

تا خود کجا بیابم ناگه رجای قرض

مردم ز دست قرض گریزان و من به صدق

خواهم پس از نماز و دعا از خدای قرض

عرضم چو آبروی گدایان به باد رفت

از بس که خواستم ز در هر گدای قرض

گر خواجه تربیت نکند نزد پادشا

مسکین عبید چون کند آخر دوای قرض

خواجه علاء دولت و دین آن که جز کفش

هرگز کسی ندید به گیتی سزای قرض