گنجور

 
عبید زاکانی

سلطان تاج‌بخش جهاندار امیر شیخ

کاوازهٔ سعادت جودش جهان گرفت

شاهی چو کیقباد و چو افراسیابِ گُرد

کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت

پشتیِ دین به قوّتِ تدبیرِ پیر کرد

روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت

در عیش ساز و عادت خسرو بنا نهاد

در رسم و عدل شیوهٔ نوشیروان گرفت

ایوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت

در وی نشست شاد و قدح شادمان گرفت

هر بنده‌ای که بر در او جایگاه یافت

خود را امیر خسرو صاحبقران گرفت

بنگر که روزگار چه بازی پدید کرد

نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت

جوشی بزد محیط بلائی به ناگهان

ملک و خزانه و پسرش در میان گرفت

یا سوز و گریه‌ای که بهم برزد آن بنا

یا دود ناله‌ای که در آن دودمان گرفت

کان بوستان‌سرای که آئین و رنگ و بوی

خُلد برین ز رونق آن بوستان گرفت

اکنون بدان رسید که بر جای عندلیب

زاغ سیه‌دل آمد و در او مکان گرفت

قصری که برد فرخی از فرِّ او همای

سگ بچه کرد در وی و جغد آشیان گرفت

در کار روزگار و ثبات جهان عبید

عبرت هزار بار از این می‌توان گرفت

بیچاره آدمی چو ندارد به هیچ حال

نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت

خوش‌وقت مقبلی که دل اندر جهان نبست

واسوده خاطری که ز دنیا کران گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode