گنجور

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۱ - تغزل

 

داده‌ام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد

ور دل دیگر دهم او بوسهٔ دیگر دهد

چون مرا نبود دلی دیگر، دهم جان تا مگر

بوسهٔ دیگر مرا زان لعل جان‌پرور دهد

در بهای بوسه بدهم سیم اشک و زر چهر

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۲ - پیام ایران

 

به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد

ترا پیام به صد عز و احترام دهد

ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر

به کار بندی پندی که باب و مام دهد

نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۳ - در رثاء پدر

 

شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید

جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید

چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین

زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید

ماتم او دکهٔ فضل و ادب را در ببست

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۴ - در ذم می

 

خرد را عجب آید از این نبید

وز آنکو به نبیدش دل آرمید

می از تن بزداید توان و هوش

فراوان ضرر است اندرین نبید

در آغاز، عروسی بود نکو

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵ - پند پدر

 

نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید

خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید

سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت

سال هزار و سیصد و نه از کران رسید

سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۶ - شب و شراب

 

شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید

وز هر کرانه دامن خرگه فروکشید

روز از برون خیمه در استاد و جابجای

آن سقف خیمه‌اش را عمداً بسوزنید

گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۷ - راه عمل

 

نخلی که قد افراشت به پستی نگراید

شاخی که خم آورد دگر راست نیاید

ملکی که کهن گشت دگر تازه نگردد

چون پیر شود مرد، دگر دیر نپاید

فرصت‌مده از دست‌چو وقتی‌به کف افتاد

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۸ - پیشگویی

 

بهارا بهل تا گیاهی برآید

درخشی ز ابر سیاهی برآید

درین تیرگی صبر کن شام غم را

که از دامن شرق ماهی برآید

بمان تا درین ژرف یخ‌زار تیره

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۹ - به چه کارید؟

 

ای معشر خودخواه منافق به چه کارید؟

جزکشتن یاران موافق به چه کارید؟

ای جز ز عناد و حسد و تهمت و آزار

بگسسته دل از جمله علایق به چه کارید؟

ای راست به مانند غراب و بچه خویش

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۰ - پاسخ فرخ

 

شکر خداکه دوره غربت بسر رسید

رنج سفرگذشت و نعیم حضر رسید

روزی که رخت‌بستم‌از ایران سوی فرنگ

پنداشتم که عهد عقوبت بسر رسید

گفتم زمان خرقه تهی کردنست‌، خیز

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۱ - عدل مظفر

 

کشور ایران ز عدل شاه مظفر

رونقی از نوگرفت و زینتی از سر

عدل ملک ملک را فزود و بیاراست

روزافزون باد عدل شاه مظفر

پادشاه دادگر مظفر دین شاه

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۲ - بهاریه

 

بگریست ابر تیره به دشت اندر

وزکوه خاست خندهٔ کبک نر

خورشید زرد، چون کله دارا

ابر سیه‌، چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین کله خاقان

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۳ - روزه گشای

 

شاد شد دوش ز دیدار من آن ترک پسر

من ازبن شادکه او برده مه روزه به سر

من کمان کردم کز روزه تبه گردد و زار

آن رخ روشن وآن دولب چون لالهٔ تر

شکر یزدان را کان ماه نیازرده بسی

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۴ - بهاریه

 

مرا داد گل پیشرس خبر

که نوروزرسد هفتهٔ دگر

مرا گفت گذر کن سوی شمال

که من نیز بدان‌جا کنم گذر

چو فارغ شوم از کار نیمروز

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۵ - بوسهٔ عید

 

به هوس بردم سی روز مه روزه بسر

که ‌یکی بوسه زنم بر لب ‌آن‌ ترک‌ پسر

خواهم اول ز دو نوشین لب او بوسهٔ عید

زان سپس خواهم ازو بوسهٔ سی روزدگر

ور مراگوید یک بوسه فزون می‌ندهم

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۶ - فتح الفتوح

 

مکن حدیث سکندر که اندرین کشور

«‌فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر»

جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر

عیان چو آید ویران شود بنای خبر

خبرگزافه بود گوش برگزافه منه

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۷ - در واقعهٔ بمباران آستانهٔ حضرت رضا (‌ع‌)

 

بوی خون ای باد ازطوس سوی یثرب بر

با نبی برگو از تربت خونین پسر

عرضه کن بر وی‌، کز حالت فرزند غریب

وان مصیبت‌ها، آیا بودت هیچ خبر؟

هیچ دانی که چه بودست غریبان را حال

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۸ - سفر نامه

 

به‌شهر ری شدم از دشت خاور

بدیدم کار ملک و کار کشور

بدیدم کشوری خالی ز مردم

همه دیوان فتاده یک به دیگر

دگرگونه شده کار ولایت

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹ - هیجا ن روح

 

ای خامه دوتا شو و به خط مگذر

وی نامه دژم شو و ز هم بر در

ای فکر، دگر به هیچ ره مگرای

وی وهم دگر به هیچ سو مگذر

ای گوش‌، دگر حدیث کس مشنو

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۰ - خانواده

 

دادم دو پسر خدای و سه دختر

هر پنج بزاده از یکی مادر

هوشنگی و مامی و ملک دختی

چارم پروانه مهرداد آخر

امید که زندگی کنند این پنج

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۵۳
sunny dark_mode