گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

کشور ایران ز عدل شاه مظفر

رونقی از نوگرفت و زینتی از سر

عدل ملک ملک را فزود و بیاراست

روزافزون باد عدل شاه مظفر

پادشاه دادگر مظفر دین شاه

خسرو روشن‌دل عدالت‌گستر

کرد به‌نام ایزد این ملک سره کاری

تا سره گردید کار کشور و لشکر

انجمن عدل را به ملک بیاراست

دست ستم را ببست وپای ستمگر

مجلسی آراست کاندرو ز همه ملک

انجمن آیند بخردان هنرور

خواست به هم اتحاد دولت و ملت

تا بنمایند خیر ملک وی از شر

کشور آباد شد به نیروی ملت

ملت منصور شد به یاری کشور

یاری داور به عدل شاه قرین شد

دولت و ملت از آن شدند توانگر

گوئی ناید همی ز دست تهی کار

آری در این سخن به خردی منگر

مردی کز نیروی دو دست برومند

بازگشاید هزار سد سکندر

زان دو یکی را اگر ببندی بر پشت

مرد به یک دست عاجز آید و مضطر

دولت و ملت دودست و بازوی‌ شاهند

شاه مر این هر دو را گرامی پیکر

یک به دگر کارها همی بگشایند

گر نشکیبد یکی ز یاری دیگر

دولت و ملت چو هر دو دست به‌هم داد

پای به دامن کشد عدوی سبکسر

دولت و دین هر دو توأمند ولیکن

این دو پسر راست عدل و قانون مادر

مادر باید که پرورد پسر خویش

قانون باید که ملک یابد زیور

ملک تبه گردد از تطاول سلطان

دهکده ویران شود ز جور کدیور

ملکی کاو راست عدل و قانون در دست

سر بفرازد همی به برج دوپیکر

راست چنان چون بزرگ کشور ایران

کاین همه دارد ز فر شاه فلک‌فر

نیست‌ شگفتی گر این‌چنین بود این ملک

دست به دندان مخای و بیهده مگذر

بنگرکاین ملک باستانی از آغاز

جایگه عدل و داد بود و نه زیدر

ملک کیومرث بود و کشور جمشید

جای منوچهر بود و بنگه نوذر

این بود آن کشوری که داد به کاوس

طوق و نگین و سریر و یاره و افسر

طوس سپهبد درو فراشته رایت

رستم دستان در او گماشته لشکر

نامهٔ هریک بخوان و کردهٔ هریک

وین سخنان مرا به بازی مشمر

زاد پیمبر به گاه دولت کسری

فخر همی کرد ازین قضیه پیمبر

گفت بزادم به عهد خسرو عادل

بنگر کاین گفته خود چه دارد در بر

مدحت نوشیروان نگفته بدین قول

بلکه نبی عدل راست مدحت گستر

تا که شوند این ملوک دولت اسلام

زبن سخن او به عدل‌، قاصد و رهبر

شکر خداوند را که خسرو ایران

نیک نیوشید این کلام مشهر

منظری از عدل بس بلند برافراشت

ظلم درافتاد از آن فراشته منظر

عدل انوشیروان اگر نشنودی

روروبکره ببین به نامه ودفتر

وانگه بنگر به عدل این ملک راد

عدل انوشیروان به یاد میاور

احسنت ای پادشاه مملکت‌آرای

احسنت ای خسرو رعیت‌پرور

تو غم مردم همی خوری به شب و روز

غمخور توکیست‌؟ پادشاه گروگر

ملک تو شاها یکی عروس نکوروست

کاو را جز عدل و داد نبود شوهر

یکچند این خوبرو عروس نوآئین

داشت به سربریکی پلاسین معجر

عدل تو با دیبه و پرند ملون

آمد و برداشت این پلاس مقیر

لیک دریغا که روزگار بنگذاشت

کزتو رسد ملک را طرازی دیگر

بر سر و بر افسر تو خاک فرو بیخت

این فلک باژگون که خاکش بر سر

مویه کند بر تو خسروانی دیهیم

ناله کند بر تو شهریاری افسر

اخترت از آسمان ملک برون شد

از ستم آسمان و کینهٔ اختر

بودی یک‌چندگاه غمخور این خلق

رفتی و زینان یکی نبردی غمخور

بر تو مقدر بد این قضا ز خداوند

کس نچخیده است با قضای مقدر

ملک بماندی و زی بهشت براندی

ملک چرا ماندی ای بهشتی منظر

کاخی از عدل برنهادی و آنگاه

تفت براندی ازین کهن شده معبر

قومی بینم به سوکواری‌ات ای شاه

جامه ز غم کرده چاک و دیده ز خون تر

رفتی و پور تو شد برین گره خلق

بارخدای و امیر و سید و سرور

ماه اگر شد نهان عیان شد خورشید

دریا گر شد فرو برآمد گوهر

شاها اینک توئی نشسته بر اورنگ

بر اثر آن خدایگان مظفر

داد همی ده که دادگر ملکان را

ایزد پاداش داد خواهد بی مر

یاور شو خلق را به داد، به دنیا

کرت به عقبی خدای باید یاور

محضرکنکاش محضری‌ست همایون

فر و بهی جوی ازین همایون محضر

ملک پدر را ز عدل و دادکن آباد

ای به تو ملک پدر پسنده و درخور

شاها دانی که ملک ایران زین پیش

بود چوآراسته یکی شجرتر

بود به گردش ز عدل کنده یکی جوی

آبی دروی روان به طعم چو شکر

زان پس چیدند ازو بسی بر امید

بردهد آری چو شد درخت تناور

شاخه کشید این درخت تا گه کسری

وانگاه از چرخ خواست کردن سر بر

زان پس گه گاهی این درخت برومند

خسته همی شد زتیشهٔ فتن وشر

تاکه درین زشت روزگا‌ر ستردند

جور و ستبداد، شاخ و برگش یکسر

چندان کز آنکشن درخت به‌جا ماند

شاخی فرسوده وشکسته و لاغر

وآنگه آسیب تندباد حوادث

خواست فکندنش ناگهان ز بن اندر

کامد فرخنده باغبانی پیروز

ناگه و آورد آب رفته به فرغر

آبی انگیخته ز چشمه حیوان

آبی آمیخته به شربت کوثر

آبی بر باد داده خرمن بیداد

آبی آتش زده به کشت ستمگر

آبی عدلش به‌نام خوانده خردمند

آبی آزادیش ستوده هشیور

آبی از رهگذار دانش وبینش

برد سوی آن درخت دهقان‌پرور

آب‌روان کرد و خود برفت‌و از این نخل

شاخی و برگی دمید ناقص و ابتر

آب ازو برمگیر گرش بباید

شاخ برومند و برگ خرم و اخضر

آب همی ده به کشور ازکرم و داد

وآتش برزن به دشمن از دم خنجر

جانب خاور هم ازکرم نظری کن

ای ز تو فر و بهای خسرو خاور

نشگفت ار به شوند از نظرتو

کز نظر آفتاب سنگ شود زر

سوی خبوشان یکی ببین که نیوشی

نالهٔ چندین هزار مادر و دختر

بنگر تا مستمند وگریان بینی

شوهر و زن را به فرقت زن و شوهر

گفت حکیم این گره نهال خدایند

واستم استمگران چو بادی صرصر

تا به‌هم اندر نیوفتند و نخوشند

یک نظر ای باغبان بر ایشان بگمر

بگمر چندی نظر بر ایشان و آنگاه

میوهٔ شیرین چن وشکوفهٔ احمر

ملک درختیست نغز و ربشه او عدل

ربشه قوی دارکز درخت چنی بر

شاه کجا سوی عدل و دادگراید

بازگراید بدو عنایت داور

گوید الملک لایدوم مع الظلم

آنکه خدایش بسی ستوده ز هر در

قول پیمبر به کار بند و میازار

خاطرمورضعیف وپشهٔ لاغر

عدل و سخا وتوان و دانش بگزین

تاکه جهانت شود دورویه مسخر

گفتم مدح توبا طریقی مطبوع

مرهمه را نیست این طربقه میسر

گرچه هم اندر غزل توانم گفتن

غمزهٔ مردم فریب وچشم فسونگر

لیک نگونم بویژه اکنون کز شعر

حکمت جویند نی گزاف وکر و فر

نشکفت ار حکمت آید از سخن من

کزسنگ آید همه زلال مقطر

*‌

*‌

اکنون ز امر خدایگان خراسان

راست بود محضری بدین بلد اندر

محضری آراسته ز عدل که پیشش

سطح سپهر محدب است مقعر

چون‌فلک‌است‌این‌خجسته‌مجلس عالی

دانشمندان در او فروزان اختر

دیر نمانده است کز خراسان شاها

سوی ری آیند بخردان هشیور

وزپی اصلاح ملک وفره خسرو

دانشمندان کنند آنجا محضر

ای ملک راد شادمانه همی زی

وی عدوی شاه رنج و درد همی بر

تاکه بود عدل برگزبده‌تر از ظلم

تاکه بود نفع خوشگواراتر از ضر

ملک تو آباد باد و جان تو خرسند

جسم تو بی‌رنج باد و عیش تو بی‌مر