گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

مرا داد گل پیشرس خبر

که نوروزرسد هفتهٔ دگر

مرا گفت گذر کن سوی شمال

که من نیز بدان‌جا کنم گذر

چو فارغ شوم از کار نیمروز

شتابم به سوی ملک باختر

به لشکرگه اسفندیار نیو

به دعوتگه زردشت نامور

ز من بخش بهر بوم و بر نوبد

ز من برسوی هر گلستان خبر

بگو تا نهلد آفتاب هیچ

ز آثار غم‌انگیز دی اثر

همان باد بروبد به کوه و دشت

خس و خار و پلیدی ز رهگذر

همان ابر فشاند به راه ما

گلاب خوش و مشگ و عبیرتر

بگو نرگس بیمار را که هان

ز یغمای زمستان مکن حذر

که از عدل من ایمن توان غنود

به هرگلشن‌، در زیر هر شجر

هم از راه به راهی توان گذشت

به سر بر طبق سیم و جام زر

کنون همره خرم بهار، من

کنم ازگل وسرو و سمن حشر

فراز آیم و سازم به باغ‌، بزم

گشایم ز نشاط و سرور در

بگو بلبل خاموش را که خیز

یکی منقبت نغزکن زبر

کزین پس به‌ دو سه هفته سرخ گل

رسد با رخ خوی کرده از سفر

بسان رخ زوار شاه طوس

رضا پاک سلیل پیامبر

مه برج رسالت که صیت اوست

چو مه پاک و چو خورشید مشتهر

اگر دنیویئی سوی او گرای

وگر اخرویئی سوی او گذر

که بر خوان عمیم ولایتش

نعیم دو جهانست ما حضر