حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲
شمهای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایتها که از فرهاد و شیرین کردهاند
هیچ مژگان دراز و عشوهٔ جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کردهاند
ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
[...]
حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۲۹
به من سلام فرستاد دوستی امروز
که ای نتیجهٔ کلکت سواد بینایی
پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد
چرا ز خانهٔ خواجه به در نمیآیی
جواب دادم و گفتم بدار معذورم
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲
صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا؟
ببین تفاوتِ رَه کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس
کجاست دِیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا؟
چه نسبت است به رِندی صَلاح و تقوا را؟
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴
صبا به لُطف بگو آن غزالِ رَعنا را
که سَر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شِکر فُروش که عُمرَش دراز باد چرا
تَفَقُّدی نَکُنَد طوطیِ شِکرخا را؟
غرورِ حُسنت اجازَت مَگَر نداد اِی گُل
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷
صوفی بیا که آیِنِه، صافیست جام را
تا بِنگَری صَفایِ مِیِ لَعلفام را
رازِ درونِ پَردِه زِ رِندانِ مَست پُرس
کاین حال نیست زاهِدِ عالیمَقام را
عَنقا، شِکارِ کَس نَشَوَد، دام بازچین
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳
میدمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احباب
میوزد از چمن نسیمِ بهشت
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴
گفتم ای سلطانِ خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبالِ دل، رَه گُم کُنَد مسکین غریب
گفتمش مَگذر زمانی، گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم؟
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷
سینه از آتش دل، در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهٔ دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
سوزِ دل بین که ز بس آتش اشکم، دلِ شمع
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خُمخانه بهجوش آمد و می باید خواست
نوبهٔ زهدفروشانِ گرانجان بگذشت
وقتِ رندی و طرب کردنِ رندان پیداست
چه ملامت بُوَد آن را که چنین باده خورَد؟
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
به جانِ خواجه و حقِ قدیم و عهدِ درست
که مونسِ دمِ صبحم، دعایِ دولتِ توست
سِرِشک من که ز طوفان نوح دست بَرَد
ز لوح سینه نیارَست نقشِ مهرِ تو شُست
بکن معاملهای، وین دل شکسته بخر
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸
بی مِهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو، چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱
لَعْلِ سیرابِ بهخونتشنه، لَبِ یارِ من است
وَز پیِ دیدنِ او، دادنِ جان، کارِ من است
شَرْم از آن چَشْمِ سیَه بادَش و مُژْگانِ دِراز
هرکه دِلبُرْدَنِ او دید و در اِنْکارِ من است
ساروان، رَخت به دَروازه مَبَر، کان سرِ کو
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲
روزْگاریست که سودایِ بُتان، دینِ من است
غَمِ این کار، نِشاطِ دِلِ غَمْگینِ من است
دیدنِ رویِ تو را دیدهیِ جانبین باید
وین کجا مَرْتَبِهیِ چَشْمِ جَهانبینِ من است؟
یارِ من باش که زیبِ فَلَک و زینتِ دَهْر
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بُگذرد ز سرِ جرمِ من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشتهخوست
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲
مرحبا ای پیکِ مشتاقان بده پیغامِ دوست
تا کُنم جان از سرِ رغبت فدای نامِ دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشقِ شِکَّر و بادامِ دوست
زلفِ او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴
اگر چه عرض هنر پیشِ یار بیادبیست
زبان خموش، ولیکن دهان پُر از عربیست
پری نهفته رخ و دیو در کرشمهٔ حُسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
در این چمن گلِ بی خار کس نچید آری
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟
هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست
پیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷
بُلْبُلی، بَرگِ گُلی خوشرَنْگ در مِنْقار داشت
و اندر آن بَرْگ و نَوا، خوش نالههایِ زار داشت
گفتمش: «در عِیْنِ وَصْل، این نالِه و فَرْیاد چیست؟»
گفت: «ما را جِلْوِهیِ مَعْشوق در این کار داشت»
یار اگر نَنْشَسْت با ما نیست جایِ اِعْتِراض
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱
صُبْحْدَم، مُرْغِ چَمَن با گلِ نوخاسْتِه گُفْت
ناز، کَم کُن که در این باغ، بَسی چون تو شِکُفْت
گُل بِخَنْدید که از راسْت نَرَنْجیم وَلی
هیچ عاشِق، سُخَنِ سَخْت به مَعْشوق نَگُفْت
گَر طَمَع داری از آن جامِ مُرَصَّع، مِیِ لَعْل
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کارِ چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمعِ سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیرِ سالخورده جوانی ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
[...]
