اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۱ - سر آغاز
به نام آنکه ما را نام بخشید
زبان را در فصاحت کام بخشید
به نور خود بر افروزندهٔ دل
به نار بیدلی سوزندهٔ دل
سر هر نامهای از نام او خوش
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۲ - در احوال خویش و صفت ممدوح
در آن ایام کز من دور شد بخت
سراسر کار من بینور شد سخت
مرا دولت زِ خود پرتاب میکرد
تنم پُر تب، دلم پُر تاب میکرد
در ایام جوانی پیر گشته
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۳ - در دعای ممدوح خداوند زاده
خداوندا، به ارواح بزرگان
که یوسف را نگه داری ز گرگان
بزرگش دار در دانش چو یوسف
عزیز مصر گردانش چو یوسف
برنجش را ز باد غم مکن پست
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۴ - در مذمت روزگار
جهان خالیست، من در گوشه زانم
مروت قحط شد، بیتوشه زانم
اگر بودی چنان چون بود ازین پیش
بزرگی کو بدانستی کم از بیش
چرا بایستمی ده نامه گفتن؟
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۵ - در مناجات
ازین گفتن، خدایا، شرم دارم
و زان حضرت به غایت شرمسارم
ز فیض خود دلم پر نور گردان
زبانم را ز باطل دور گردان
ضمیرم را ز معنی بهره ور کن
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۶ - آغاز ده نامه
شنیدم کز هوسناکان جوانی
به ناگه فتنه شد بر دلستانی
رخش زرد و تنش باریک میشد
جهان بر چشم او تاریک میشد
شبی بیدار بود، از عشق نالان
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۷ - نامهٔ اول از زبان عاشق به معشوق
نسیم باد نوروزی، چه داری؟
گذر کن سوی آن دلبر به یاری
نگار ماهرخ، ترک پریوش
بت گل روی سیم اندام سرکش
فروغ نور چشم شهریاران
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۹ - مثنوی
غلامی میکنم تا زنده باشم
بمیرم، همچنانت بنده باشم
مرا دم بعد ازین امیدواری
روان گردان، به امیدی که داری
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۱۱ - خلاصهٔ سخن
کسی کو آزمود، آنگاه پیوست
نباید بعد از آن خاییدنش دست
چو پیوندی و آنگاه آزمایی
ز حیرت دست خود بسیار خایی
دل عاشق سکونت پیشه باید
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۱۲ - حکایت
شبی پروانهای با شمع شد جفت
چو آتش در فتادش خویش را گفت
که: پیش از تجربت چون دوست گیری
بنه گردن، که پیش دوست میری
سخن در دوستداری آزمودست
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۱۳ - تمامی سخن
اگر با عقل داری آشنایی
جدایی جوی ازین یاران، جدایی
ز خلق آن ماه چون اندیشه میکرد
شکیبایی و دوری پیشه میکرد
برآشفت و پریشان کرد نامش
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۱۴ - نامهٔ دوم از زبان عاشق به معشوق
تو ای مهجور سر گردان، کدامی؟
کسی نامت نمیداند، چه نامی؟
چه مرغی وز کجایی؟ چیست حالت؟
که در دام بلا پیچید بالت
چه مینالی ز دل با دل؟ چه کردی
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۱۷ - رسیدن نامهٔ معشوق به عاشق
چو بشنید این حدیث از هوش رفته
بیفتاد این سخن در گوش رفته
دلش با آن گران پاسخ دژم بود
هنوز اندر وفا ثابت قدم بود
همی دانست کان خواری به دل نیست
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۱۸ - خلاصهٔ سخن
ضرورت خود یقینست این و آن را
که کس دشمن ندارد دوستان را
بداند، هر که او آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
درستانی، که عشق راست ورزند
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۱۹ - حکایت
خبر دادند مجنون را که: لیلی
ندارد با تو پیوندی و میلی
بدیشان گفت: اگر معشوق جافیست
وفای عاشق بیچاره کافیست
تو نیز، ار طالب آن یار نغزی
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۲۱ - نامه سوم از زبان عاشق به معشوق
مگر با ما سر یاری نداری؟
که ما را در مشقت میگذاری؟
چرا در رخ کشیدی پردهٔ ناز؟
مکن، کز پرده بیرون افتدت راز
تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۲۴ - رسیدن نامهٔ عاشق به معشوق
چو آن شیرین سخن این نامه بر خواند
در آن بیچارگی کردن فرو ماند
به ننگ و نام خود لختی نظر کرد
سخنهایی، که بود، از دل بدر کرد
غرور حسن بود اندر سر او
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۲۵ - خلاصهٔ سخن
به قدر حسن خوبان دلفروزند
چو خوبی بیش باشد، بیش سوزند
بلایی باشد و مشکل بلایی!
که یاری محتشم گیرد گدایی
چو با زورآزمایان پنجه کردی
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۲۶ - حکایت
گدایی گشت با شهزادهای جفت
بدان جرمش چو میکشتند، میگفت
به دست خود سزای خویش دیدم
که: پا پیش از گلیم خود کشیدم
هر آن مفلس که باشد طالب گنج
[...]
اوحدی » منطقالعشاق » بخش ۲۷ - تمای سخن
دل آن ماه نیز این فکر میکرد
کزان عاشق به خواری ذکر میکرد
چو اندر کیسه اندک دید سیمش
به سنگ انداز هجران کرد بیمش
بگفت این نامه را تا: نقش بستند
[...]