گنجور

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱ - سر آغاز

 

به نام آنکه ما را نام بخشید

زبان را در فصاحت کام بخشید

به نور خود بر افروزندهٔ دل

به نار بیدلی سوزندهٔ دل

سر هر نامه‌ای از نام او خوش

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲ - در احوال خویش و صفت ممدوح

 

در آن ایام کز من دور شد بخت

سراسر کار من بی‌نور شد سخت

مرا دولت زِ خود پرتاب می‌‎کرد

تنم پُر تب، دلم پُر تاب می‌‎کرد

در ایام جوانی پیر گشته

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳ - در دعای ممدوح خداوند زاده

 

خداوندا، به ارواح بزرگان

که یوسف را نگه داری ز گرگان

بزرگش دار در دانش چو یوسف

عزیز مصر گردانش چو یوسف

برنجش را ز باد غم مکن پست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۴ - در مذمت روزگار

 

جهان خالیست، من در گوشه زانم

مروت قحط شد، بی‌توشه زانم

اگر بودی چنان چون بود ازین پیش

بزرگی کو بدانستی کم از بیش

چرا بایستمی ده نامه گفتن؟

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۵ - در مناجات

 

ازین گفتن، خدایا، شرم دارم

و زان حضرت به غایت شرمسارم

ز فیض خود دلم پر نور گردان

زبانم را ز باطل دور گردان

ضمیرم را ز معنی بهره ور کن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۶ - آغاز ده نامه

 

شنیدم کز هوسناکان جوانی

به ناگه فتنه شد بر دلستانی

رخش زرد و تنش باریک میشد

جهان بر چشم او تاریک میشد

شبی بیدار بود، از عشق نالان

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۷ - نامهٔ اول از زبان عاشق به معشوق

 

نسیم باد نوروزی، چه داری؟

گذر کن سوی آن دلبر به یاری

نگار ماهرخ، ترک پریوش

بت گل روی سیم اندام سرکش

فروغ نور چشم شهریاران

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۸ - غزل

 

عنایت‌ها توقع دارم از تو

که هم آشفته و هم زارم از تو

عزیزی پیش من چون جان اگر چه

به چشم خلق گیتی خوارم از تو

ز کار من مشو غافل، که عمریست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۹ - مثنوی

 

غلامی میکنم تا زنده باشم

بمیرم، همچنانت بنده باشم

مرا دم بعد ازین امیدواری

روان گردان، به امیدی که داری

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱۰ - آگاه شدن معشوق از حال عاشق

 

چو بشنید این سخن، بر زاری او

بتندید از پریشان کاری او

به دل در دشمنی چیزی نبودش

ولی در دوستی می‌آزمودش

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱۱ - خلاصهٔ سخن

 

کسی کو آزمود، آنگاه پیوست

نباید بعد از آن خاییدنش دست

چو پیوندی و آنگاه آزمایی

ز حیرت دست خود بسیار خایی

دل عاشق سکونت پیشه باید

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱۲ - حکایت

 

شبی پروانه‌ای با شمع شد جفت

چو آتش در فتادش خویش را گفت

که: پیش از تجربت چون دوست گیری

بنه گردن، که پیش دوست میری

سخن در دوستداری آزمودست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱۳ - تمامی سخن

 

اگر با عقل داری آشنایی

جدایی جوی ازین یاران، جدایی

ز خلق آن ماه چون اندیشه میکرد

شکیبایی و دوری پیشه میکرد

برآشفت و پریشان کرد نامش

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱۴ - نامهٔ دوم از زبان عاشق به معشوق

 

تو ای مهجور سر گردان، کدامی؟

کسی نامت نمیداند، چه نامی؟

چه مرغی وز کجایی؟ چیست حالت؟

که در دام بلا پیچید بالت

چه مینالی ز دل با دل؟ چه کردی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱۵ - غزل

 

تومینالی و کس را زان خبر نه

وزان زاری ترا خود درد سر نه

دل اندر مهر من بستی و آنگاه

ز من حاصل به جز خون جگر نه

مرا زلفی چو زنجیرست و از تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱۶ - فرد

 

مرا جویی و از من دور مانی

چو دل گرمی کنم رنجور مانی

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱۷ - رسیدن نامهٔ معشوق به عاشق

 

چو بشنید این حدیث از هوش رفته

بیفتاد این سخن در گوش رفته

دلش با آن گران پاسخ دژم بود

هنوز اندر وفا ثابت قدم بود

همی دانست کان خواری به دل نیست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱۸ - خلاصهٔ سخن

 

ضرورت خود یقینست این و آن را

که کس دشمن ندارد دوستان را

بداند، هر که او آگاه باشد

که دلها را به دلها راه باشد

درستانی، که عشق راست ورزند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱۹ - حکایت

 

خبر دادند مجنون را که: لیلی

ندارد با تو پیوندی و میلی

بدیشان گفت: اگر معشوق جافیست

وفای عاشق بیچاره کافیست

تو نیز، ار طالب آن یار نغزی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۰ - تمامی سخن

 

دگر نوبت، چو باد نوبهاری

به عاشق برد بوی دوستداری

به هوش آمد، بنالید از خطابش

نوشت این چند بین اندر جوابش

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴