گنجور

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱

 

ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم

نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم

نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم

نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم

دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲

 

از عشقت ای شیرین صنم گرچه به سر برمی‌زنم

نه یار دیگر می‌کنم نه رای دیگر می‌زنم

تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود

هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر می‌زنم

تا شد دلم آویخته در حلقهٔ زلفین تو

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳

 

بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم

زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم

ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد

بگویم شمه‌ای با تو ترا معلوم گردانم

به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴

 

من که باشم که تمنای وصال تو کنم

یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم

کس به درگاه خیال تو نمی‌یابد راه

من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم

گلهٔ عشق تو در پیش تو نتوانم کرد

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵

 

باز چون در خورد همت می‌کنم

سر فدای تیغ نهمت می‌کنم

قیمت یک بوس او صد بدره زر

گر کنم با او خصومت می‌کنم

من دهان خوش می‌کنم لیکن کجاست

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶

 

تا نپنداری که دستان می‌کنم

اینکه از دست تو افغان می‌کنم

کارم از هجران به جان آورده‌ای

جان خوشست این ناخوشی زان می‌کنم

دوستی گویی نه از دل می‌کنی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷

 

بی‌تو جانا زندگانی می‌کنم

وز تو این معنی نهانی می‌کنم

شرم باد از کار خویشم تا چرا

بی‌تو چندین زندگانی می‌کنم

تو نه و من در جهان زندگان

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸

 

هر غم که ز عشق یار می‌بینم

از گردش روزگار می‌بینم

بیداد فلک از آنکه دی بودست

امروز یکی هزار می‌بینم

تا شاخ زمانه کی گلی زاید

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹

 

دل را به غمت نیاز می‌بینم

کارت همه کبر و ناز می‌بینم

وان جامه که دی وصل ما بودی

اکنون نه بر آن طراز می‌بینم

صد گونه زیان همی پدید آید

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰

 

سر آن دارم کامروز بر یار شوم

بر آن دلبر دردی‌کش عیار شوم

به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم

وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم

چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱

 

روز دو از عشق پشیمان شوم

توبه کنم باز و به سامان شوم

باز به یک وسوسهٔ دیو عشق

بار دگر با سر دیوان شوم

بس که ز عشق تو اگر من منم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲

 

چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم

غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم

ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی

من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم

مرا گویی کزین آخر چه می‌جویی چه می‌جویم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳

 

تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم

بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم

در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم

در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم

در آرزوی روی تو از دست برفتیم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴

 

آخر به مراد دل رسیدیم

خود را و ترا به هم بدیدیم

از زلف تو تابها گشادیم

وز لعل تو شربها چشیدیم

بی‌آنکه فراق هم‌نفس بود

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۵

 

ای روی خوب تو سبب زندگانیم

یک روزه وصل تو طرب جاودانیم

جز با جمال تو نبود شادمانیم

جز با وصال تو نبود کامرانیم

بی‌یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶

 

دل بدادیم و جان نمی‌خواهیم

خلوتی جز نهان نمی‌خواهیم

از نهانی که هست خلوت ما

پای دل در میان نمی‌خواهیم

خدمت تو مرا ز جان بیش است

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷

 

درمان دل خود از که جویم

افسانهٔ خویش با که گویم

تخمی که نروید آن چه کارم

چیزی که نیابم آن چه جویم

آورد فراق زردرویی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸

 

ای بندهٔ روی تو خداوندان

دیوانهٔ زلف تو خردمندان

بازار جمال روی خوبت را

آراسته رسته رسته دلبندان

در هر پس در مجاوری داری

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹

 

عشق بر من سر نخواهد آمدن

پا از این گل برنخواهد آمدن

گرچه در هر غم دلم صورت کند

کز پی‌اش دیگر نخواهد آمدن

من همی دانم که تا جان در تنست

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰

 

عاشقی چیست مبتلا بودن

با غم و محنت آشنا بودن

سپر خنجر بلا گشتن

هدف ناوک قضا بودن

بند معشوق چون به بستت پای

[...]

انوری
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۷۴
sunny dark_mode