گنجور

 
انوری

من که باشم که تمنای وصال تو کنم

یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم

کس به درگاه خیال تو نمی‌یابد راه

من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم

گلهٔ عشق تو در پیش تو نتوانم کرد

ساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنم

از سر مردمیی گر تو کلاهی نهیم

مردم چشم و سرم طرف دوال تو کنم

ور به چشم تو درآید سخنم تا بزیم

در غزلها صفت چشم غزال تو کنم

شعر من سحر شد و شد به کمال از پی آن

که همی وصف جمالت به کمال تو کنم

چشم تو سحر حلالست و حرامست مرا

شاعری هرچه نه بر سحر حلال تو کنم

 
 
 
ظهیری سمرقندی

من که باشم که تمنای وصال تو کنم؟

یاکیم تا که حدیث لب و خال تو کنم

کس به درگاه خیال تو نمی یابد راه

من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم

صائب تبریزی

من که از شرم گذارم چو خیال تو کنم

چه خیال است تمنای وصال تو کنم؟

نیست چون حوصله یک نگه دور مرا

به ازین نیست قناعت به خیال تو کنم

برگ بارست به نورسته نهالی که تراست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه