مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۰ - مدح ثقة الملک طاهر
ثقت الملک تا به صدر نشست
دهر پیشش میان به طوع ببست
تا همایون دوات پیش نهاد
الفش را فلک به تا پیوست
درد دشمن شدست و داروی دوست
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۱ - چیستان
لعبتانی که زی تو می آیند
کهربا چشم و زمردین یابند
بر کف سیم جام زر دارند
مجلس خرم تو را شایند
یک گره بر بساط طلعت تو
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۰ - موعظه
آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
شادان همی نشیند و غافل همی رود
دل بسته هواست گزیند ره هوا
تن بنده دل آمد و با دل همی رود
گر باطلی به بیند گوید که هست حق
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶۱ - به ابوالفرج نوشته
بوالفرج ای خواجهٔ آزاد مرد
هجر وصال تو مرا خیره کرد
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد
ای به بلندی سخن شاعران
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۷۷ - مرثیت
خون همی بارم از دو دیده سرد
بر وفات محمد خراش
رازها داشتم نهان چون جان
که خرد گفته بود در دل باش
چون مرا خون دیده جوش گرفت
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۸۰ - برتری قلم به تیغ
فلک اندر دمید پنداری
باد در آستین ما در تیغ
حکم اختر بدو مهابت از آنک
هم به تیغ اندرست اختر تیغ
به همه حال ها اجل عرض است
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۳۶ - شکر مر او را که نه ای زشت روی
عین زمانی تو به تدبیر و رای
فرخ نام تو چو فر همای
شکر مر او را که نه ای زشت روی
منت او را که نه ای ژاژ خای
کی بود ای خواجه که چون راشدی
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح سیف الدوله محمود
شها خورشید کیهانی چراغ آل محمودی
چو روی خویش مسعودی و چو رای خویش محمودی
به همت همچو خورشیدی به قدرت همچو گردونی
به سیرت همچو محمود به صورت همچو مسعودی
تو سیف دولت و دینی ابوالقاسم سرجودی
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
بدان دو عارض چون شیر و آن دو زلف چو قیر
به ابروان چو کمان و به غمزگان چون تیر
به زیب قدی کش بنده گشت سرو سهی
به حسن رویی کش بنده گشت بدر منیر
به چشم چشمی کش سرمه بود سحر حلال
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
بدرود همی کرد مرا آن صنم من
گریان و درآورده مرادست به گردن
از زخم دو کف همچو دلش کردم سینه
ور آب دو دیده چو برش کردم دامن
رنجور شد از بهر من و روی دژم کرد
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸
من غرقه ز خون دیده بودم همه شب
بالله که هوا ندیده بودم همه شب
از شادی دل رسیده بودم همه شب
در سایه غم خزیده بودم همه شب
تا نرگس تو چو گل شد و گل بیخواب
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۷
گر صبر کنم عمر همی باد شود
ور ناله کنم عدو همی شاد شود
شادی عدو نجویم و صبر کنم
شاید که فلک در این میان راد شود
گفتم که چو از بند گشایش باشد
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۴ - در حق دلبر نوخط گفته
نیکوتری به چشم من از دولت
وز نعمت جوانی شیرین تر
ماهی و نور داده تو را ایزد
سروی و آب داده تو را کوثر
پرگار حسن بر رخ تو گشته
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۱ - در حق دلبر مؤذن گوید
ای بت کشمیر و سرو کشمر
ای حور دلارام و ماه دلبر
چون بتکده آزرست مسجد
از روی تو ای نگار آزر
ای دوست مؤذن تو را ز ایزد
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۸ - صفت یار فلسفی گوید
به علم فلسفه چندین چه نازی
که باشد فلسفی دایم معطل
هزاران گونه مشکل بیش بینم
در آن زلفین مفتول مسلسل
ارکب حل شکل کل یوم
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۷ - صفت یار زرگر است این شعر
تا کی تویی به تعبیه جنگ ساختن
وین اسب کامگاری پیوسته تاختن
همواره کینه داری و پرخاش و مشغله
هرگز مرا به مهر ندانی نواختن
تو زرگری و من زر بگداختی مرا
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۵ - صفت یار رگ زده گوید
خود را چرا رگ زدی بی علتی
ای آنکه هست خون رگت جان من
دانسته ای که خون تو جان منست
زین روی را بریخته ای خون ز تن
یا از برای آن زده ای تا شوی
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۸ - صفت دلبر سقا باشد
چون میل تو به آب همی بینم ای صنم
مانند چشمه کردم من چشم خویشتن
سقا اگر همیشه کند سوی چشمه میل
بس چون که میل نیست تو را سوی چشم من
دانسته ای مگر که بود بی خلاف گرم
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۹ - صفت دلبر چنگی گوید
ای صنم چنگ زن چنگ ساز
فخر همه چنگ زنان جهان
چنگ تو در چنگ تو از چنگ تو
همچو من عشق تو کوژونوان
در غم هجران تو خاموش بود
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۵ - وله
جانا ز حسن گشت رخ تو چو جان من
وندر جمال خویش عیان شد گمان تو
جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو
رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو
از انده بنفشه بتا ارغوانت رست
[...]